لطفا شکیبا باشید ...
صفحه اصلی > مباحث و مبانی > مقاله > : پدیدارشناسی و نقد ( ۲) | نقد به مثابه امکان دیدن

پدیدارشناسی و نقد ( ۲) | نقد به مثابه امکان دیدن

| درباره نسبت پدیدارشناسی و نقد (۲)
| بخش دوم : میان دیدن و بودن: درباره‌ی روایت در پدیدارشناسی
| نویسنده: عرفان گرگین

۱.روایت به‌مثابه شیوه‌ی بودن

پدیدارشناسی، در نخستین و بنیادین ساحت خود، کوششی است برای بازگشت به چیزها آن‌گونه که در تجربه‌ی زیسته‌ی ما پدیدار می‌شوند. این روش نه بازنمایی واقعیتی بیرونی است و نه صرفاً ابراز درونی احساسات، بلکه نگاهی است به جهان در وضع حضوری‌اش نزد سوژه‌ی زیسته؛ جهانی که از خلال آگاهی و بدن، خود را در تجربه‌ی ما می‌گشاید. در این میان، روایت نیز چیزی بیش از نقل رویدادها یا ساخت داستان است. روایت، در معنای پدیدارشناسانه‌اش، شیوه‌ای است که از خلال آن، امر زیسته در افق زبان و تصویر و صدا صورت می‌یابد که می‌تواند درک‌پذیر، مشترک و قابل تأمل شود.

برخلاف نظریه‌های بازتابی که هنر را همچون آینه‌ای از واقعیت در نظر می‌گیرند، یا نظریه‌های بیان‌گرایانه که آن را افشای احساسات هنرمند می‌دانند، پدیدارشناسی، هنر را به‌مثابه یک میدان گشودگی می‌فهمد. در این میدان، جهان نه منعکس می‌شود و نه صرفاً بازتاب احساسات فردی است، بلکه ظهور می‌یابد؛ در افق زیستن سوژه، در میدان دیدن، شنیدن، لمس کردن، حافظه و اندیشیدن. این ظهور، نه منفعل است و نه تصادفی، بلکه در بستر یک کنش توصیفی- تفسیری رخ می‌دهد که هم‌زمان متضمن دریافت و ساخت است؛ دریافت آن‌چه هست و ساختن معنای آن در پرتو زیست ما.

در این چشم‌انداز، روایت خود را به‌مثابه امکان توصیف بسط می‌دهد. روایت نه صرفاً بازگویی یک تجربه، بلکه تداوم آن در قالب زبان، تصویر و فرم است. روایت می‌کوشد شکلی فراهم کند برای آن‌چه در تجربه‌ی زیسته حضور دارد، بی‌آن‌که در مفاهیم پیشینی وابسته گردد. این شکل، نه برآمده از الگوهای تثبیت‌شده‌ی ادبی و هنری، بلکه نتیجه‌ی یک حضور است: حضوری که در آن، هنرمند و اثر، هر دو در جهان ساکن‌اند و با آن هم‌نفس می‌شوند.

این روایت، در پدیدارشناسی، یک حرکت دوسویه است: از توصیف به سمت کنش، و از کنش به سمت تفسیر. به‌عبارت دیگر، آن‌چه ما در مقام هنرمند یا تحلیل‌گر می‌کوشیم روایت کنیم، ابتدا از یک تجربه‌ی زیسته سر برمی‌آورد، و در خلال توصیف و فرم، به کنشی بدل می‌شود که جهان را بر ما پدیدار می‌سازد. این همان حلقه‌ی کنش و ادراک و روایت است که در دل پدیدارشناسی معنا می‌یابد. در اینجا روایت، صرفاً به‌کارگیری کلمات یا تصویرها برای انتقال مفهومی نیست؛ بلکه شیوه‌ای است برای حضور یافتن در جهان، با جهان بودن، و به‌واسطه‌ی آن، معنا یافتن.

در این میان، مسئله‌ی تصویر نیز بنیادین است. هوسرل، در تحلیل خود از ادراک تصویر، نشان می‌دهد که ما تصویر را نه همچون یک شیء مادی، بلکه به‌مثابه واسطه‌ای برای دیدن چیز دیگری تجربه می‌کنیم. این تجربه‌ی تصویری، یک ساخت آگاهی است؛ ساختی که بر اساس نیت‌مندی و جهت‌مندی آگاهی عمل می‌کند. بنابراین، یک تصویر هنری (چه در سینما و چه در نقاشی)، واجد دو ساحت است: نخست، ساحت حضوری آن در برابر بدن و آگاهی ما؛ و دوم، ساحت افق‌داری که در آن، تصویر به ما چیزی فراتر از خودش را نشان می‌دهد. این دوگانگی، همان امکان روایت است: امکان گشودن جهان بر ما، از خلال یک فرم، یک لحظه‌ی تصویری، یک نسبت فضایی یا نوری، یا حتی یک صدا.

۲. از توصیف تا کنش: روایت چگونه شکل می‌گیرد؟

 اگر بخواهیم بپرسیم «چگونه پدیدارشناسی ما را به روایت نزدیک می‌کند؟»، پاسخ این پرسش، این است: با به رسمیت شناختن تجربه‌ی زیسته به‌مثابه میدان ظهور، و با تشویق ما به توصیف آن‌چه در این میدان می‌گذرد، بدون داوری‌های پیشینی، بدون تکیه بر مفاهیم تثبیت‌شده، و بی‌آن‌که از پیش بدانیم چه چیز را باید بگوییم. در اینجا، روایت یک کنش است: کنشی که از دل توجه، مکث، دیدن، شنیدن و تأمل، می‌کوشد امر خاص، امر جزئی، و امر اکنونی را دریابد و در فرم بیان کند.

این روایت، به‌خصوص در هنرهای تصویری، گاه در سکوت اتفاق می‌افتد. گاه در چینش نور و سایه، گاه در انتخاب یک زاویه دوربین، یا در مکثی بر چهره‌ای خاموش. این روایت، با آن‌چه در نظریه‌های کلاسیک روایت‌پردازی به‌عنوان گره‌افکنی، اوج و گره‌گشایی مطرح می‌شود، تفاوت دارد. اینجا، گره‌افکنی خود تجربه است، اوج، لحظه‌ی حضور است، و گره‌گشایی، امکان تقسیم این حضور با دیگری. هنر، در نگاه پدیدارشناسانه، یک امر بین‌الاذهانی است: میان من و جهان، میان من و دیگری، میان تجربه و زبان. روایت نیز، چیزی نیست جز ایجاد این میان‌بودگی: پلی که تجربه را به زبان می‌پیوندد و از ذهنی به ذهنی دیگر عبور می‌دهد، به زبان یا تصویر درمی‌آید، و دوباره در ذهن و احساس دیگری زیسته می‌شود.

مثلا در نقاشی، مرلوپونتی به‌درستی نشان می‌دهد که چگونه بدن نقاش، ادراک او، شیء مورد نقاشی و حرکت قلم‌مو، در کنشِ نقاشی، هم‌زمان درهم‌تنیده‌اند. او در مقاله‌ی «چشم و ذهن»، تأکید می‌کند که نقاش، چیزها را بازنمایی نمی‌کند، بلکه آن‌ها را از نو در سطح بوم پدیدار می‌سازد. نگاه نقاش، نه چون یک دوربین ثبت‌کننده، بلکه چون کنشگری زنده درگیر با جهان است. او چیزها را «می‌بیند» و در همین دیدن، معنایی می‌سازد که نمی‌توان آن را از پیش در دستور زبان یا طرح منطقی جای داد. این «دیدن»، یک توصیف صرف نیست، بلکه امری روایت‌مند است: چرا که به شکل‌دادن به تجربه می‌انجامد؛ تجربه‌ای که برای دیگران نیز قابل مشارکت و دریافت است.

در سینما نیز همین نسبت برقرار است. اگر با ایده‌های هوسرل، تصویر سینمایی را در افق آگاهی بررسی کنیم، درمی‌یابیم که فیلم، نه فقط تصویر متحرک، بلکه تجربه‌ی زمانی-فضایی‌ای است که در میدان آگاهی تماشاگر تجلی می‌یابد. فیلم، همان‌گونه که هوسرل درباره‌ی ادراک چیزها در آگاهی می‌گوید، به‌مثابه «چیز-در-ظهور» فهمیده می‌شود؛ به‌عنوان حضوری که از دل افق پیش‌زمینه‌ها، پس‌زمینه‌ها، توجه، انتظار و تفسیر، معنا می‌یابد. بنابراین، کارگردان، در مقام یک کنشگر پدیدارشناختی، روایتی را سامان نمی‌دهد که در خارج از جهان تماشاگر واقع شده باشد، بلکه جهانی را در برابر او می‌گشاید که در آن، آگاهی، با دیدن و شنیدن، شکل می‌گیرد و معنا تولید می‌کند.

در هنر، روایت می‌تواند خود را به صورت ترکیب توصیف و عمل نشان دهد. مثلاً در فیلمسازی، نه فقط فیلمنامه یا دیالوگ‌ها، بلکه زاویه دوربین، میزانسن، ریتم تدوین، حتی سکوت بین دو نما، بخشی از روایت‌اند. اما این روایت‌ها دیگر صرفاً انتقال تجربه‌ی زیسته‌ی هنرمند نیستند؛ بلکه دعوت به ساختن یک جهان هستند. جهانی که مخاطب در آن شرکت می‌کند، آن را لمس می‌کند، و از خلال آن، تجربه‌ای تازه می‌سازد.

همین را می‌توان در موسیقی دید؛ در قطعه‌ای از شوپن یا باخ یا حتی در لحن خاص یک خواننده‌ی بومی ایرانی. آن‌چه شنیده می‌شود، فقط آوا نیست؛ بلکه فرم‌یافتن زیستن در قالبی شنیداری است. روایت، این‌جا دیگر صرفاً حس درونی نیست، بلکه صورت‌بخشی به تجربه است. و این‌جا همان نقطه‌ای‌ست که پدیدارشناسی به ما گوشزد می‌کند: هر کنش ما در جهان، یک نوع «دانستن» است؛ اما نه دانستنِ نظری صرف، بلکه دانستنی که از بدن، تجربه، توصیف، و نهایتاً روایت گذشته است. روایت، چون به کنش می‌رسد، ما را از مرحله‌ی حس درونی به تکثر شکل‌های ظهور می‌برد.

۳. روایت، زبان و زیستن

چگونه می‌توان خوب روایت کرد؟ پاسخ پدیدارشناسانه چنین است: با حضور یافتن در جهان، با مکث در تجربه، با دیدن و شنیدن آن‌چه در برابر ماست، بدون داوری‌های پیشینی. روایت، هنگامی واقعی می‌شود که توصیف ما از جهان، به زبان‌هایی ترجمه شود که در خود جهان حضور دارند: زبان تصویر، زبان صدا، زبان حرکت، زبان فضا.

برای هنرمند، روایت یعنی فرم‌بخشی به زیستن. فیلم‌ساز، هنگامی که جهان را نه برای تماشاگر، بلکه با تماشاگر می‌سازد، روایتی پدیدارشناسانه خلق می‌کند. نقاش، زمانی که نه بازنماینده‌ی شیء، بلکه درگیر با بودن آن است، بدن خود را با حضور آن درهم‌می‌تند. در این‌جا روایت، نوعی با-جهان-بودن است؛ نه توصیفِ جهان، بلکه زیستن و بازتاباندنش در زبان در قالبی که برای دیگری نیز قابل لمس و دریافت باشد.

۴. نتیجه گیری

پدیدارشناسی، ما را به این‌سو هدایت می‌کند که روایت را نه انتقال معنا، بلکه خود امکان معنا بدانیم؛ نه فقط واگویی یک تجربه، بلکه صورت‌بخشی به آن در حضور دیگران. اینجاست که روایت، زبان زیستن می‌شود: زبانی که هم شخصی است و هم بین‌الاذهانی، هم اکنونی است و هم تاریخی، هم حسی است و هم مفهومی.

ما قرار نیست صرفاً تجربه‌های درونی داشته باشیم، بلکه باید از طریق پدیدارشناسی، این تجربه‌ها را مفصل‌بندی کنیم، توصیف‌پذیرشان کنیم، و نهایتاً به زبان‌هایی که در جهان کار می‌کنند ترجمه‌شان کنیم. این زبان می‌تواند زبان سینما باشد، زبان پژوهش، زبان طراحی شهری، زبان یک شعر یا زبان حضور ما در گفت‌وگوهای زیسته. اینجاست که روایت، دیگر یک فرآیند انتزاعی نیست، بلکه تبدیل می‌شود به عملی سازنده، به کنشی که در آن دانش، تجربه، و توصیف در هم می‌تند و به چیزی جهانی و در عین حال شخصی تبدیل می‌شوند. در روایت پدیدارشناسانه، توصیف صرفاً بازگویی ظاهری نیست، بلکه تلاشی است برای پدیدار ساختن امر خاص در افق ادراک.

وقتی هنرمند، مثلاً در سینما، به‌جای توضیح روان‌شناختی، فقط با مکث دوربین بر یک نگاهِ خیره، وضعیت شخصیتی را پدیدار می‌کند، این یک روایت است: روایتی که از توصیف عبور کرده و به کنشِ فرم‌یافته رسیده است. به‌همین‌ترتیب، یک نقاش ممکن است صرفاً با تغییر در بافت و لایه‌های رنگ، تجربه‌ی سنگینی زمان را روایت کند، بی‌آنکه به داستانی متوسل شود. روایت، اینجا، در بافت توصیف جا می‌گیرد، اما آن را به کنش فرمی و ادراکی تبدیل می‌کند.

بدین‌ترتیب، هنر در پدیدارشناسی نه بازنمایی جهان است و نه تجلی صرف درون هنرمند، بلکه امکانی برای به زبان آوردنِ بودن است؛ برای ساختن جهانی مشترک، جهانی که در آن، هر تصویر، هر حرکت قلم‌مو، هر قاب دوربین، و هر سکوت، بخشی از یک کنش روایی می‌شود که ما را در جهان ساکن می‌کند. به همین دلیل است که پدیدارشناسی، برای هنرمند و تحلیل‌گر، صرفاً یک ابزار مفهومی یا روشی نیست، بلکه نوعی شیوه‌ی بودن در جهان است: شیوه‌ای که در آن، روایت، به‌مثابه کنش، از دل توصیف می‌جوشد، و کنش، به‌واسطه‌ی روایت، به آگاهی و معنا می‌رسد.

در واقع روایت، چون از دل تجربه بر می‌خیزد و در توصیف تجسد می‌یابد، می‌تواند در عمل هنری، در انتخاب یک کادربندی سینمایی، در تأکید بر سکوت، در حذف دیالوگ‌های اضافی، یا حتی در رنگ‌آمیزی یک بوم نقاشی، خود را به مثابه شیوه‌ی زیستن با جهان نشان دهد.

پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید