▪️درباب زیباییشناسیِ مارکس
▪️نویسنده: هانری لوفور
▪️ترجمه: حمید محوی
کار انسانی نه تنها اشیاء منفرد و منزوی یا ابزارآلات را تولید میکند، بلکه جهان انسانی را نیز به وجود میآورد. (البته نه فقط طبیعت مادی بلکه «طبیعت انسانی» را نیز در مجموع متحول میکند) فعالیت خلاقانه در هنر نه میتواند یک فعالیت کمال مطلوب باشد و نه نظریه پردازانه، و نه منفرد و نه خود به خودی. فعالیت هنری را باید به مثابه کاری خاص و با کیفیت والا دانست، که بر اساس مجموع کارهای انسانی و فعالیت و کار پیگیر تودههائی که طبیعت را متحول میکنند، ممکن میشود. اثر هنری محصولی (یکتا و استثنائی) را گویند که هنرمند طی کار با ابزار و با به کار بستن فنآوری خاصی روی مادۀ طبیعی به وجود میآورد.
اثر هنری، کار وسیع انسانها و تودههای انسانی را در شیئی خاص (استثنائی، یگانه) تمرکز داده و متراکم میسازد. اثر هنری بیان عالی چنین شکلی از بازنمائی جهان و انسان در فراسوی کار اوست: مرحلهای ممتاز و آذرخشی که در لحظهای مشخص بخش کوچکی از نتیجۀ به دست آمده از کار تدریجی، مداوم، ابهامآمیز و عمیق تودهها را روشن میکند. شکوفائی روی چنین پیش زمینهای به بار مینشیند، هنر نمیتواند از آن (تودهها) جدا باشد؛ زیرا ذات هنر به آن بستگی دارد. با وجود این بین کار (فعالیت اجتماعی) و اثر هنری، تلاشی طولانی در ساخت و ساز، و بیان آن فاصله میاندازد که تعیینکنندۀ شکل خاص هنر است. همین فاصله بین کار و شناخت نیز وجود دارد. برای روشن کردن این موضوع، اگر بخواهیم از اصطلاحی که در بالا به کار بردیم استفاده کنیم، میتوانیم بگوییم که بین شکوفائی گلها و زمین، به اندازۀ ساقه و شاخهها فاصله وجود دارد.
در نتیجه هنر محصول «کار» است؛ ولی یک کارِ مشخص. هنرمند در شرایط خاص دوران خود و با فنون و ابزار کار موجود، و در چهارچوبِ تقسیمِ کار و مناسبات اجتماعی موجود به آفرینش هنری نیل میکند. ولی در عینحال، هنرمند در محدودۀ این چارچوبها محصور نمانده و تلاش او بر این است که چنین موانعی را در هم نوردیده و از آنها عبور کند. در حالی که کارگرانِ دیگر، عموماً با محدودیتهای چار چوب تقسیمِ کار اجتماعی و موانعی که در فعالیت آنها وجود دارد، و با واقعیات جزئی روبرو هستند. ولی هنرمندان بر آن هستند تا با کلیتِ محتوای زندگی و فعالیتهای اجتماعی معاصر خود رابطه بر قرار کرده و آن را درک کنند.
در واقع، انسان (ذات انسان) در کوران تاریخ پیوسته تحول یافته و غنی شده است. و باید دانست که مفهوم ثروت از دیدگاه اقتصادی، مفهوم واقعی و جاندار آن را غالباً مخدوش کرده است. در حالی که ثروت واقعی و جاندار، همانهایی هستند که، برای مثال، ما در اندوختههای گرانبهای شیوۀ بیانی : در «اندیشههای غنی و بالنده» و «فرهنگ غنی» و مانند اینها مییابیم. به همین نسبت، مالکیت خصوصی رویکرد عمیق تصاحبِ طبیعت و کاربرد آن را توسط انسان مخدوش کرده و به سطح نازلی واداشته است.
در زبان اقتصاد سیاسی به جای ثروت و فقر، انسان ثروتمند و نیاز انسانـیْ به ثروت مطرح میگردد. انسان ثروتمند فردی است که به کلیّت جلوههای زندگی نیازمند است. این ثروتاندوزی که گویای سطح رشد و توسعۀ تمدن است، از طریق تصاحب و ایجاد دگرگونی در طبیعت تحقق میپذیرد. از طریق تحول در غرایز حیوانی و تبدیل آن به نیاز انسانی است که بیش از پیش، از پیچیدگی های خاصی برخوردار میشود (به مفهوم تحولاتی که در طبیعت خود انسان روی میدهد) – و سرانجام، از طریق تشکّلِ روابط بیش از پیش پیچیده بین انسانها، در طول تاریخ و در رابطه با انکشاف نیروهای مولّد (تسلط انسان بر طبیعت)، انسان به قدرتهای تازهای دست مییابد – چنانکه فعالیت؛ نیاز؛ قدرت انسان در رابطه با اشیاء جهان و در رابطه با خودِ انسان توسعه مییابد.
فعالیت زیباییشناختی یکی از نتایج رشد نیروهای مولد و انکشاف قدرت انسان است. هنرمند خلاق نیاز و الهامات بسیار ارزشمندی را ابراز میدارد، و با نیازی که برای آفرینش اثر هنری از خود نشان میدهد، از دیگرانی که تنها به مصرف یا دریافت آثار بسنده میکنند، قابل تفکیک است. هنرمند به شیوۀ خاصی در پی پاسخگویی به الهامات و نیازهای درونیاش بوده و آرزومندی او در ایجاد شیئی غنی و انباشته از مفاهیم غنی، یعنی اثر هنری – اثر هنری خود او – است.
هنرمندان نیز در طول تاریخ به سهم خود علیه عوامل بازدارنده و عوامل فقر فرهنگی و هنری، جهت انکشاف خلاقیت و پیشرفت مبارزه کردهاند. هنرمند به شکل ابهامآمیزی علیه آن چیزی مبارزه میکند که مارکس، در آثار جوانیاش، با واژگانی که هنوز به هگل تعلق داشت، «ازخودبیگانگی»، نزد انسان مینامید.
چنانکه هنرمندی که عصر بورژوایی میخواست او را به مثابه عنصری حاشیهای، بیبدیل و شوریده و دیوانه معرفی کند، بر عکس، فردی عمیقاً سالم و از جمله اجتماعیترین افراد جامعه است: هنرمند از خود بیگانه-زداترین بوده و به همان نسبت آفرینشگر و بزرگ میتواند باشد، که با از خودبیگانگی فاصله میگیرد.
این «از خود بیگانگی» که باید عناصر بازدارنده و تنزلدهندۀ احساسات، فرهنگ و زندگی را جزئی از عوارض آن بدانیم، با ساخت و ساز نظام [تقسیم کار] و پیامدهای آن از یک سو، و تقسیم جامعه به [طبقات] مختلف و نتایج آن از سوی دیگر، در پیوند تنگاتنگ میباشد. یعنی با [مالکیت «خصوصی»]. درک چنین روابطی برای هر یک از تشکلات اقتصادی اجتماعی تحلیل دقیقی را ضروری می سازد.
انسان یک موجود اجتماعی است. انسان به مثابه موجودی جاندار، در حیات نوع بشر، در زندگی طبیعی و در تمامی طبیعت شرکت دارد. فرد در جایگاه موجودی آگاه، در انکشاف تاریخی جامعه شرکت دارد، و بخشی از محتوای عظیم آن تحت تأثیر او بوده و هست. به مثابه موجودی آگاه، هوشمند و متفکر – و متحرک، الزاماً در حرکت یک طبقۀ اجتماعی شرکت دارد (در تمام ادوار تاریخی از انحلال جامعۀ نخستین یا جامعۀ بی طبقه تا الغای طبقات در جامعۀ کمونیستی). او در عین حال میتواند این و یا آن چیز را داشته باشد و یا نداشته باشد، به این و یا آن ابزار کار یا شناخت دسترسی داشته باشد و یا نداشته باشد.
بر این اساس، هر «فردی» هر چند که «فردیت او باشد که فرد او را تشکیل دهد» مارکس میگوید که این فرد با تمام جامعهای که در آن زندگی میکند در رابطۀ کمابیش عمیقی به سر میبرد، و هرگز هیچ فرد منحصر بفردی نمیتواند خود را جدا از ذخیره و میراث چنین مناسباتی تعریف کند. به زبان انتزاعی رایج بین فیلسوفان، به این عبارت است که این فرد در مقام وجودیِ خود، موجودی طبیعی بوده، ولی در مقام ذات وجود انسانیاش، محصول انباشت ثروت و انکشاف فرهنگ و تمدن است.
با وجود این باید دانست که چنین مشخصاتی در کنار یکدیگر ردیف نمیشوند، بلکه در رابطهای دیالکتیکی، یکی روی دیگر تأثیر میگذارد. زندگی طبیعی تحت تأثیر تعیینکنندههای تاریخی و اجتماعی تحول مییابد. انگلس در باب سیر تحول طبیعی نوع بشر میگوید: « دست انسان تنها یک ابزار کار نیست، بلکه محصول کار او بوده و به شکل موجز گویای انکشاف طبیعی نوع بشر است» (انگلس این نظریه را در بخش های مختلف «دیالکتیک طبیعت» مطرح میکند). تولید به مثابه فعالیتی اجتماعی، تنها شیء را برای فرد تولید نمیکند، بلکه فرد را نیز برای شیء تولید میکند (مارکس).
فرد، موجود انسانی در بادی امر با جهان ارتباط حسی، طبیعی و فوری دارد: دیدن، شنیدن، چشیدن، بوئیدن. در نتیجه پیش از همه سامانه های جاندار طبیعی او هستند. ولی به مثابه ابزار برای انسانی که کار میکند، با شیء تولیدی انطباق می یابد، و در عین حال واقعیت به دست آمده با زندگی طبیعی انطباق می یابد. «نحوهای که سامانه های حسی انسان در رابطه با اشیاء عمل می کند، جلوه گاه واقعیت انسان است»
حس های انسان اجتماعی از حس های انسان غیر اجتماعی متفاوت است. چشم قادر به تشخیص اشکال، ساختارها و مجموعه هائی شد که فوراً قابل تشخیص و شناسائی نیست. «چشم از وقتی انسانی شد که شیء آن به شیئی اجتماعی تبدیل گشت.»
چشم به مثابه عضو طبیعی و دادهای فوری، در فرایندی طبیعی و در عین حال اجتماعی، به چشم واقعاً انسانی تبدیل میشود. چشم واقعیتی پیچیده را جذب کرده و در آن نفوذ میکند، و به این ترتیب به عضو عقلی و انسانی تبدیل میگردد. مارکس فرمول جالبی در این مورد مطرح می کند، حواس در عمل به نظریهپرداز تبدیل می شود. اندامی که در مناسبات طبیعی وجود دارد، محتوای متکامل تری را جذب کرده و به ابزاری در زندگی اجتماعی تبدیل می شود، ولی از همین طریق می تواند تحت شرایط خاصی به هدف تبدیل شود. درک بینائی تحول یافته، اشیاء خاص خود را جذب کرده، و به فعالیتی ویژه تبدیل می شود، و بر این اساس است که روی خود تأثیر میگذارد.
« با وجود این، در جامعه، واقعیت عینی به واقعیت نیروی انسانی، واقعیت انسان، و در نتیجه به واقعیت نیروی خاص خود او تبدیل می شود. اشیاء برای او (انسان) به وسیله ای برای عینیت بخشیدن به خود او تبدیل می شود، اشیائی که بیانگر و عینیت بخش او بوده … نحوه ای که اشیاء به تعلق او در می آیند به طبیعت بستگی دارد …برای چشم شیء همانی نیست که برای گوش، و انگیزۀ و هدف چشم و گوش با یکدیگر متفاوت است.» (مارکس)
نیاز به زیبائی – زیبائی شناختی -، فعالیت هنری در همین سیر تحولی عمیق و اساسی در انکشاف بشریت منشأ میگیرد. بر این اساس، مفهوم زیبائی شناختی از دیدگاه تاریخی با مفهوم طبیعی در رابطۀ مفصلی قرار میگیرد.
وقتی که عضو حساس غنی می شود و به عبارتی با تبدیل شدن به حامل طبیعی، جلوه گاه و اندام فرهنگی در مرحله ای مشخص به «اندام آموزشدیده» تبدیل می شود. (از طریق زندگی و فعالیت اجتماعی و نه تنها توسط فرهنگ به مفهوم کاملاً ذهنی کلمه)، در این صورت هنر به وجود میآید. به این ترتیب از گوش و صدا موسیقی به وجود میآید. برای گوشی که با موسیقی آشنائی ندارد و تربیت شده نیست، زیباترین موسیقی نیز هیچ مفهومی نخواهد داشت. برای چنین گوشی (گوش یا عضو شنوائی آموزشندیده) زیباترین قطعۀ موسیقی «شیء نیست، به این علت که شیء – پدیده – برای من تنها می تواند جلوه گاه قدرت و توانائی و قابلیت وجود خود من باشد.» (مارکس)
جریان دیالکتیک بر اساس رابطۀ متقابل انداموارۀ طبیعی و اجتماعی بوده، و قدرت وجود فردی من در خود دارای « قابلیت ذهنی» نیز هست. به این معنا که مفهوم یک تا شیء تنها در رابطه با مفهوم مربوط به آن، در خودِ من معنی میباشد، و «تا جائی پیش می رود که در حد همین مفهوم است» ولی، به شکل متقابل، قابلیت و تمایل ذهنی من شیء را درک میکند، آن را مییابد – یا آن را ایجاد میکند. به طور خلاصه تاریخ کار، در عین حال تاریخ قدرت های بنیادی انسان است : به شکل عینی و ذهنی.
بخشی از کتاب درنگهایی دربارۀ زیباییشناسی
▪️نویسنده: هانری لوفور
▪️ترجمه: حمید محوی