| نقد نمایش « خشکسالی و دروغ »
| نویسنده و کارگردان: محمد یعقوبی
| عنوان نقد: « کتمان حقیقت؛ تبعات دروغ! »
| نویسنده: پدرام روحـی
| نمره ارزشیابی: ۳ از ۴ (☆☆☆)
عنوان تئاتر [خشکسالی و دروغ] نه تنها بیان کنندهی تمامیت و چکیدهٔ کلیّت اثر است بل که به خودی خود به عنوان یک جزء جداگانه حامل قصه ای در دل خود است که انگار سرشت و موجودیتی تاریخی و کهن و همچنین همسو و مماس با اثر دارد و البته به طریقی کنایی و با ایهامِ سوبژکتیوی که داراست به طریقی تماتیک، زمینه محور (موضوعی) و البته موجز داستانش را روایت می کند و با دلالت مندی جالب توجه و مرتبطی که در دل خود دارد به طریقی ناخودآگاه اول از همه یادآور و بیان کنندهی این است که گویی دروغ و دروغگویی باعث خشکسالی و از بین رفتن مراتع سرسبز بسیاری شده است چرا که «دروغ» هم از بُعد تاریخی و هم از نگاه اسلام از گناهان کبیره است و عمل «دروغ گویی» نه فقط در عالم سوبژه بدیمن بل که در عالم ابژه هم بدبیاری و فاجعه به بار می آورد؛ به گونه ای مصیبت و بلا، کفارهی دروغ گفتن است. دوم این که همین موضوع را میتوان به متن و اجرا ارجاع داد، این گونه که این سِیر دراماتیکِ دلالتمند به نوبهٔ خود دالی ست که در جای جای این تئاتر درخشان، در تاروپود تم اثر وجود دارد؛ دروغ هایی که بنیان کن هستند و زندگی ها را نه فقط تا مرز فروپاشی بل که به کل از بین میبرند! دروغ هایی که موجب از بین رفتن تعهد و عشق بین زوجین شده و جوهرهٔ زندگی را می خشکانند. دروغ هایی که منتج به خیانت و بی بندوباری می شوند.
اما حال دروغ گویی چگونه حاصل میشود؟ چه چیزی موجب میشود که فردی دروغ بگوید و به نوعی حتی به دروغ پناه ببرد؟ و دروغ گفتن را راه گریزی فوری برای بقا و ادامه دادن ببیند؟
این اثر نه تنها دروغ و دروغ گویی را به طور جدی نقد می کند بل که با نگاهی پیشینی و بعد از آن پسینی کاملاً دلسوزانه اما کمیک با طنزگونگی به آسیبشناسی و بررسی تفصیلی و مبسوط این موضوع در دل و جان و بطن خود اثر به نحو احسن و قابل قبولی میپردازد؛ یعنی در ابتدا به چرایی و چگونگی دروغ گفتن پرداخته و سپس مشکلاتی که دروغ گویی به بار می آورَد را مورد بررسی قرار میدهد. به طوری که معضلات و مشکلات زوج داخل قصه، ارتباطات و تعاملات نفر سوم رابطه و معشوقهٔ مرد به همراه برادرش و تمامی نقد ها و آسیب شناسی های این اجرای تماماً اجتماعی، مطلقاً بیرون از خود اثر نمی ایستند و تماماً در درون اثر در ابتدا به طور اخص از آن کاراکتر ها شده و پس از آن دراماتیزه می شوند و بعد از آن بعضاً حتی ارجاعاتی بیرون متنی و فرامتنی به خود میگیرند و حال بعد از تعمق و واکاوی اثر می توان نگاهی تعمیمی نسبت به این اجرای منحصر به فرد و به جهان بیرون از آن داشت.
اما نوع ساختار نمایشنامه همچنین نحوه و سِیر روایت از شروع تا پایان، رفت و برگشتی است و مسیری مستقیم را نمی پیماید؛ به نحوی که در هر پرده زمان حالِ نرمال و طبیعی و البته رو به جلویی را شاهد نیستیم، به عنوان مثال: در آغاز اجرا در زمان حال اثر هستیم اما در پرده دوم و همین طور در میانهٔ اجرا با نقبی که از زمان حال به گذشته زده می شود حالا از گذشته به حال میرسیم. همین امر شاید کمی باعث سردرگمی مخاطب شود اما تبیین و پرداختن به موضوع مذکور به جهت شفاف سازی و درک بهتر اثر هم خالی از لطف نبود بل که واجب و ضروری بود تا جنس حرکت یعنی جلورفت و عقبگرد و مسیری که اثر طی می کند به طرز واضحی شرح داده شود.
اما در بافتار هم مؤلفهٔ «زمان» نقشی کلیدی را ایفا می کند. به عنوان مثال: در صحنه هایی که بازیگران ناگهان کش دار و کند صحبت می کنند گویی زمان در اثر از حالت طبیعی و نرمال به حالت اسلوموشن تغییر پیدا می کند، همین بازی با زمان تمهیدی ست که کارگردان با قوهٔ خلاقهٔ و ذکاوت خود بدان اندیشیده و در ساختار و بافتار به مرور پله پله به یکی از ارکان فرمیک اثر بدل می شود.
و یا موقعیت های تکرار شوندهٔ موجود در اثر که اساساً یک مدل بازی خلاقانهٔ دیگر از سوی کارگردان با زمان است.

کمی راجع به دلالت مندی های اجرای «خشکسالی و دروغ»:
کند و کش دار صحبت کردن بازیگران که تحت عنوان یک موتیف در اثر شناسا می شود، خود دلالت بر فحش دادن به یکدیگر و دال بر گفتن حرفهای توهین آمیز است. جالب این است خودِ کش دار کردن گفتههای بازیگران را از نظر لغوی میتوان دلالت بر رد و بدل کردن فحش های کش دار به یکدیگر یا حتیٰ شخصی بیرون از ماجرا دانست.
در چند میزانسن به خصوص، موقعیت های تکرار شونده و چرخش دایره وار داستان و تکرار دوبارهٔ و چندبارهٔ برخی دیالوگ ها و توأمان با آن اکت ها و بازی ها را به مانند یک لوپ شاهدیم که باز هم به عنوان موتیفی دیگر دال بر تکرار سوبژهٔ کاراکتر در نهانگاه فکری اش است. انگار که کاراکتر در فکر خود میخواهد و میل دارد کاملاً قلبی و احساسی همان حرفی را که به واسطهٔ آن، موقعیت در میزانسن تکرار می شود یعنی حرف دلش را که مثل خوره به جانش افتاده با تمام وجود به شخص مقابل که از او سوال کرده و یا در دیالوگ با اوست بازگو کند اما نمیتواند و یا جرئتش را ندارد پس در آخر با فکر و حساب شده از منطق و عقلش بهره می برد و پاسخی که او را به خطر نمیاندازد را به فرد رو به رو که خطاب قرارش داده تحویل میدهد. پاسخ و یا گفتهای که شاید دلخواه خود فرد نیست اما دلخواه شخص مقابلش است.
همین تکرار موقعیت و بازگو کردن چندبارهٔ دیالوگ ها دال بر دروغ گفتن هم است و به طرز بسیار جالب و رندانهای به چگونگی دروغ گفتن هم میپردازد و دلالت بر همین موضوع هم دارد. همانطور که می تواند دال بر فکر کردن و استفاده از عقل و منطق به جای قلب و احساس هم تلقی شود.
البسه هم دال بر تغییر سنی کاراکتر ها هستند. کارگردان با استفاده از لباس ها سن بازیگر هایش را کم و زیاد می کند. به طور مثال شال و عینک دال بر افزایش سن است.
زمانی که آلا عینک میزند و شال را روی سرش میبینیم متوجه میشویم دیگر یک دختر نوجوان نیست و الان بزرگ تر شده است و با امید ازدواج کرده است.
خود لباس ها دال تغییر زمان هم هستند! دلالت مندی لباس ها در رابطه با تغییر زمان هم اینگونه است که انگار هر برهه ای از زمان که داخل اثر طی میکنیم با لباس ها مشخص میشود. احتمال دارد که توالی و موقعیت زمانی در اثر به واسطه رفت و برگشت و بازی با زمان برای مخاطب از بین برود اما با استفاده از کارکرد لباس ها می توانیم موقعیت های زمانی مختلف در اثر را گم نکنیم.
از بازی های خوب و شایان توجه بازیگران به همراه شخصیت پردازی های دقیق شان هم نباید غاقل شد؛ بدون شک بهترین بازی [پیمان معادی] را در تمام طول بازیگری اش شاهد هستیم. معادی که نقش «آرش» را بازی می کند به طور باورنکردنی از پس ایفای این نقش برآمده و تمامی درونیاتش مثل دیگر کاراکتر ها ساخته می شود و تبدیل به کاراکتری بی چون و چرا می شود، در کنار او [باران کوثری] در نقش «آلا» (خواهر آرش) آنتاگونیست ماجرا هم بازی بسیار با کیفیتی را به مخاطب ارائه می دهد که متوجه می شویم در ابتدا معشوقهٔ «امید» با بازی بی مثال [علی سرابی] است و در انتها متوجه می شویم که «آلا» مسبب جدایی او از «میترا» با بازی بی نظیر [آیدا کیخایی] شده است. همگی بازیگر ها بسته به لزوم صحنه و ایجابی که اثر می طلبیده به اندازه ای که باید اما درخشان ظاهر شده اند با بازی های درخور توجه و باورپذیر و البته متناسب با اقتضای جهان اثر.
شیدایی و جنون میترا توأمان با زنانگی نازیسته و دخترانگی سرکوب شده اش، حسادت های زنانهی آلا در ادامه حماقت و خامدستی ها و ناپختگی های او در حل مسائل زناشویی و از همه مهم تر نفر سوم یک رابطه بودن که به شدت برای بیننده ی آگاه آنتی پاتی برانگیز است! نیش و کنایه های آرش به خواهرش آلا که در ابتدا تنها دلیلش را جویا میشویم و در انتها متوجه محق بودن او در نسبتش با آلا شده و حق را به طور کامل به آرش میدهیم و در آخر امیدی که دیگر به او هیچ امیدی نیست! چرا که دروغ گویی و کتمان کردن و بازگو نکردن حرف درست و صحیح و عدم رویارویی او با حقیقت و ترس درونی همیشگی وی که از شخصیت سست و متزلزش سرچشمه می گیرد او را به این روز سیاه نشانده و به این موقعیت نابسامان، آشفته حالی و وضع زار و نزار رسانیده است.
یک نکتهٔ مهم درباره ی این نمایش که شاید اکثراً به اشتباه آن را متوجه شوند این است که در پندارشان گمان کنند تم اصلی اثر خیانت است! در حالی که تم اصلی هرگز موضوع خیانت نیست، بل که تم اصلی این اثر دروغ است! چرا که خیانت نتیجهٔ پسینی همان دروغ است و از دل دروغ سر در می آورَد و به نوعی خیانت تم ثانویهٔ این اجرا تلقی می شود. همان طور که از همان لحظات شروع اجرا می بینیم امید به همسرش دائماً دروغ می گوید اما در واقع تمامی این گفته ها دروغی ست که از سوی امید به خود او گفته می شود؛ چرا که خودش در ذهنش پاسخ های دیگری را در سر دارد اما در نهایت چیزی را به همسرش می گوید که او می خواهد! قربانی اول امید خودش است و این خودش است که به خودش تماماً ظلم می کند چرا که جسارت لازمه و نه گفتن بجا را یاد نگرفته و در واقع این دل بخواه کسی رفتار کردن هاست که باعث تمام بدبختی ها و چندین بار طلاق و طلاق کشی و این زندگی اسفناک امروز و کنونی امید شده است. این باج دادن امید به همسران اسبق و فعلی خود یعنی هم میترا و هم آلا از ترسی درونی حادث می شود که منجر به دروغ گویی اوست. ترسی که خانمان سوز است و نه فقط زندگی خود امید را بل که زندگی هر دو زنش را هم تحت شعاع قرار می دهد.
اما تضاد کاراکتر آلا هم جالب توجه است؛ کاراکتر آلا هم با تمامی پست بودن، خیانت کار بودن و مقصر بودنش توأمان و هم گام با همهٔ این تفاسیر و توضیحات باز هم قربانی ست! فی الواقع او هم قربانی دروغ گویی های امید است. زنی خودشیفته با تفکرات نفس گرایانهٔ آلوده به سولیپسیسم افراطی که میل به تصاحب مردی متأهل دارد و در آخر هم با هزار مکر و حیله و نیرنگ امید را تصاحب می کند و میل کثیف خود را بدین سان ارضا کرده و از به چنگ آوردن همسر زنی دیگر احساس قدرت و برتری زایدالوصفی می کند اما هنوز داغ است و نمی داند که چه بلایی به سرش آمده و زمانی به خودش می آید که دیگر خیلی دیر شده.
دربارهٔ کاراکتر آرش هم همین بس که وجود دارد که اعصاب آلا را خورد کند تا دل ما خنک شود اما به طور کلی آرش شخصیتی ست که حضورش در نمایش به قدری مهم و جدی ست که بخش زیادی از بار اجرا را یک تنه به دوش می کشد.
و اما میترا، قربانی اصلی امید؛ زنی پر از آسیب های روحی و روانی اما ساده، بی غل و غش و عاشق؛ زنی که فرصت نکرده بود زنانگی اش را زیست کند و گویی با آن غریبه بود چرا که برای دخترک درونش مادری نکرده بود. زنی که نیاز به کمک داشت تا درمان شود اما توسط امید پس زده شد و تبدیل به زنی مطرود شد. میترا زنی مهر طلب، که راضی به کم ترین محبت و نوازشی از سوی امید بود اما هرگز هیچ گونه عشقی از سوی او دریافت نکرد. میترا تنها یک آرزو و میل اصلی در فکر و دل و جانش داشت آن هم میل به دوست داشته شدن توسط شوهرش بود و سودای عاشقی کردن همسرش برای خودش را در سر می پروراند. چقدر مظلومانه؛ زنی تنها که یک تنه با تمامی سختی ها رو به رو می شود اما دوام می آورَد، زنی که در حقش ظلم می شود و لایق خیانت نیست اما خیانت می بیند اما ایستادگی می کند و علیه ظلمی که به او می شود عصیان می کند، چه عصیانی، عصیانی کاملاً انسانی و آدمیزادی و ما هم تا انتها همراه او و پشت او هستیم و برای ایستادگی اش احترام قائلیم.

اما نقدی که به اثر وارد است طولانی بودن مدت زمان اجراست؛ اثر چیزی حدود ۱۰ تا ۲۰ دقیقه اضافه دارد شاید با کوتاه کردن برخی دیالوگ ها و هرس کردن و بازنویسی نمایشنامه این مشکل هم برطرف می شد تا اثری تقریباً بی عیب و نقص را شاهد باشیم که البته نباید فراموش کرد بخش اعظم این طولانی شدن به واسطهی تکرار برخی پردهٔ ها بود هرچند با همهٔ این تفاسیر به نظر یک سوم پرده های این اجرا چیزی حدود یک تا دو دقیقه اضافه داشتند. در ضمن این نقد در این پاراگراف هم هرگز به مثابه ملال انگیز بودن و یا خسته کننده بودن کلیت اثر نیست! بل که اثر به قدری پویا، زنده و هیجان انگیز است که مخاطب دائماً پردهٔ بعدی را انتظار میکشد به همین علت طولانی بودن برخی صحنه ها از شور آنی تماشاگر می کاهد و شاید برای مخاطبان کمی توی ذوق زننده باشد.
یک نقد دیگر این که ای کاش کمی بیشتر به نوع رفتار و کنش های امید پرداخت می شد تا هیچ شبهه ای در ما نسبت به او باقی نمانَد مثلاً ایکاش دلیل این حجم از راه آمدن با آلا را می فهمیدیم و همچنین دلیل طلاق از میترا و زندگی کردن با آلا را چون که میترا هم در بسیاری موارد خصوصیاتی شبیه به آلا را دارد چه بسا که آلا خصوصیات بد بیشتری به نسبت میترا دارد و یا این که به چه علتی چنین تصمیمات بنیادین و سرنوشت سازی را در زندگی اش گرفته؟ با چه انگیزه ای؟ پاسخ مشخص نیست.
به عنوان جمع بندی پایانی به جرئت میتوان گفت که تئاتر «خشکسالی و دروغ» از بهترین های ژانر اجتماعی در مدیوم تئاتر و هنرهای نمایشی است که با لحنی کمدی و طنازانه قصه ی خودش را روایت می کند. اثری که هرگز ساده نیست اما ساده می نمایاند. اثری که پر است از پیچیدگی های ریز و درشت و حادثه های پر فراز و نشیب که شاید به واسطهی درونی بودن شان آن قدری که باید و شاید به چشم نمی آید؛ اما چشم مسلح تربیت شده چیزی از نظرش پنهان باقی نمی مانَد و به تمامی جزئیات درونی و یا سوبژه و بعضاً زیرمتن آن واقف است.
همچنین این اثر از حیث تئاتری بودنْ ظرافت ها، خلاقیت ها و زیرکی هایی را داراست که در بافتار و ساختار، توأمان با یکدیگر باعث شکل گیری و خلق چنین اثر مطلوب و دلچسبی شده که هم حرف خودش را در درون اثر می زند، هم در ورطهٔ شعارزدگی های بی مورد نمی افتد و هم شاخکهای حسی ما (مخاطب) را با ابتکاری بدیع قلقلک میدهد و هم چشم ها را درگیر خود میکند. «خشکسالی و دروغ» قصه دارد، قصه ای کوچک و آدمیزادی که از دل دغدغه مندی جدی کارگردان نشئت گرفته است. اثری تمام تئاتریکالیته که هم به قاعده و اصول تِم خود پایبند است و هم در لحظه به لحظه ای که با اثر جلو میرویم علاوه بر حس جاریِ پیوسته و موجود در اثر، به واسطهٔ کارگردانی روشمند، میزانسن های مینیمال و ساده گرا اما کارا و کم نظیر و بازی های درخشان و حد نگه دار، به خصوص در پردهٔ انتهایی به قدری ارتباط حسی دقیق و اندازه ای را سامان میدهد که فرم و حس متعیّن در آن صحنه خاصِ واکنش امید و به طور اخص و جزئی تر تابلوی برداشتن کت توسط امید، به طرفة العینی پدیدار می شود.


