لطفا شکیبا باشید ...
صفحه اصلی > نقد > نقد تئاتر > : دمساز با دشمن | نقد تئاتر هفت خان اسفندیار

دمساز با دشمن | نقد تئاتر هفت خان اسفندیار

| « دمساز با دشمن »
| نقد تئاتر « هفت خان اسفندیار »
| نویسنده: آریاباقری
| نمره ارزشیابی: 0 از 4

از آنجا که اقتباس، در نظام نمایشیِ ما امری مجهول و مغفول مانده است، درنتیجه نمی‌توانیم بدرستی به مصداق‌هایی ملی و فراملیِ اقتباس برسیم، که بتوان با آن سطح نمایشی خودرا با سطح جهانی مقایسه کنیم. جنس مواجهه هنرمند ایرانی با مفهوم اقتباس دچار ناخالصی و انحراف است. انحرافی که بنام «برداشت آزاد» ساختمانِ متنی یک اثر را برهم می‏‌زند. چه‏ بسا تحریف را با اقتباس اشتباه بگیرند و به پاس احترام به اثرِ متقدم، با اقتباس – یا برداشتِ آزاد – خود به متن اصلی خیانت یا توهین کنند.

نظام تئاتری ما، چه بخواهیم بپذیریم چه نه، فاقد این عقبۀ تحلیلی-عملی بوده است. درنتیجه جستارهایی که به تاریخ، حماسه، ادبیات و غیره می‌زند تماما التقاطی، ساکن و خنثی‌ بار می‏‌آید. التقاطی از حماسه و عرفان، که بیشتر از آنچه متاثر کند، متاثر می‌شود. «ویلیام شکسپیر» هنگامی که مشغول ساخت و پرداختِ شخصیتِ ذوابعاد «هملت» بود، از لحاظ اعتقادی «هملت» را به سویه‌هایی از تفکر مانوی باورمند کرد؛ «هنریک ایبسن» نیز آن‏‌ زمان که مشغول نوشتن «دشمن مردم» بود، به گفتار خود، جدا از کنکاشِ در زندگیِ «آلفرد مَیسْنرِ» آلمانی، «ترس و لرزِ» کی‌یرکگارد را تورق می‌کرد تا وقتی شخصیت «استُکمان»  را به «مرد عصا بدست» تشبیه کردند این برون‏داد مطالعاتیِ او باشد تا شخصیت داستانش را از تختی برهاند. این نه آن است که [در تئاتر ایرانی] کارگردان تئاتر، فارق از آنکه درکی از « هفت خان اسفندیار»، ادبیات حماسی و چگونگیِ مواجهه با آن‌ ندارد، جستارهای مطالعاتی‌اش نیز نه تنها شخصیت‏‌هایش را ورز نمی‌دهد بلکه قصه‏‌اش را هم تحریف می‌کند. (که در ادامه بدان خواهیم پرداخت)

پیش از هرچیز باید متذکر شد که نمایش «هفت خان اسفندیار» یک کنسرت-نمایش است. کنسرت-نمایشی که بیشتر کنسرت است تا نمایش. نه زبان نمایش را می‌داند و نه مختصاتِ تئاتریکالیته‏ شدنش را. این، راه گریزی برای هنرمندان ایرانیست که چون نتوانسته‏‌اند خلأ حماسی‏‌نویسی و ادبی‏‌نویسیِ بیضایی را با نویسندگانِ حاذق(!) خود جبران کنند؛ تن به تلوّن‏‌های تئاتری داده‏‌اند تا بتوانند تهدید را تبدیل به فرصت کنند. ولی براستی به صرفِ گریم‏‌هایی مزورانه و الحاق شده به چهره، نورپردازی‏‌های غالبا موضعی-بسیط و غیرموضعی و آنتی‏‌لایت می‌توان حماسه آفرید؟ اینها بخشی از جوهرۀ فرم‏ اند یا بخشی از ملزومات تکنیک؟

وقتی از فردوسی بزرگ و «هفت خان اسفندیار» حرف می‏‌زنیم؛ طبعا انتظار فضایی حماسی و روایتی اسطوره‏ محور را داریم که قرار است در میزانسن‌های تئاتری بدرخشد. با فرمی حماسی، درست بسان ابیات سترگِ فردوسیِ بزرگ. اما با چه چیزی مواجه می‏‌شویم؟ سرودِ همگانی ناکوکِ دبستانی‏‌هایی که چند نور موضعی تنها چیزی که عاید چشم مخاطب می‏‌کند، پرسپکتیو است. پرسپکتیوی سلبی و بی‏‎ضرورت که نه پیش‏برندۀ داستان است و نه ایجاب‏گرِ فضایی دراماتیک. شخصیت‏‌ها در پرسپکتیو صحنه رانده و سپس در بک‏‌استیج محو می‌شوند. این مساله هاله شخصیتی‏‌شان را بیشتر در نمای مدیوم لانگِ صحنه برای مخاطب زدودنی می‌کند تا اینکه آنها را ماندگار کند. وقتی علت انتخاب سوژۀ «هفت‏‌ خان اسفندیار» بیشتر شکرگزاری؛ نماز و نیایشی بوده است که اسفندیار پس از هر رزم به جا می‏‌آورده تا خودِ خان‏‌ها – توقعی از حماسی نبودنِ آن نیست.

نمایش «هفت خان اسفندیار» بیش از گریم، از طراحی صحنه، طراحی لباس نان می‏‌خورد. اثری که بیشتر کنش‌‏ها و پیش‏‌نیازهای دراماتیکش مغلوب حرکت‏‌های جمعی است و نمی‌‏تواند از حرکات دسته‏‌جمعیِ پیش قراولان – که مثلا همسرایانند – به نظمی متنی و ارگانیک برسد. مساله‌‏ای که به فردیت‌‏زدایی شخصیت می‌‏فرجامد. وقتی خودنماییِ موسیقی غالب بر متنِ قصه و جهان اثر می‏‌شود؛ چرا تبر گرگسار – اهریمن قصه – تبدیل به گیتار برقی نشود؟

نمایش، نه تنها «هفت‏ خان» نمی‌سازد بلکه حتی قادر نیست تابلویی تئاتری از رزم، رنج، اسارت و روایتِ اندوه اسفندیار، در گذار از هفت‏ خان ‌بسازد. اثری ضدشخصیت که میزانسنشْ مغلوبِ اکسسوار، بازیگرانشْ مرعوب ادبی حرف‏ زدن و روایتشْ مصلوبِ صحنه‌ای شده است که کنش‏‌هارا در فیگوری ویترینی، منجمد می‌کند. دیگر مخاطب انتظار این را ندارد که با شخصیتی روبرو شود که کنش‏گر و پویا باشد؛ زیرا مخاطب فورا متوجه می‏‌شود که تا آخر نمایش همین بساط است. اینطور که شخصیت‏‌ها غلوآمیز و ماسکه شده‌ و روی صحنه ظاهر شوند، دیالوگ بگویند، برقصند و آوازخوانی – یا نوحه‏‌سرایی – کنند و خارج شوند.

بازیگران بجای آنکه نقش خودرا زندگی کنند و حجابِ زمان و مکانِ کنونیِ مخاطب را با قوۀ دینامیکِ بازیِ خود، پیشینی و یکی کنند؛ دراصل می‌آیند اشعارهای حفظ شده‌شان را گفته و می‏‎روند. جالب اینجاست که صحنه رسما با آنچه اظهار می‏‌دارند تناقض دارد. شروع نمایش، مرعوب کننده است. قاب‏‌بندیِ مقبولی دارد. تصویری – هرچند فیگوراتیو – در میان کارزار که سپاه ایران و توران. اولین اکتِ نمایشیِ صحنه که چشم را سمت چپ «فور استیج» هدایت می‏‌کند، لحظۀ بریدنِ سر است.

سر بریده روی صحنه غلت خورده و مخاطب را با آنچه انتظارش را نداشته روبرو می‌‏کند. بریدن سر از پیکری که دو زانو پشت به مخاطب نشسته، مرعوب کننده است. رعبی خودآگاه که متنی و برخاسته از ناخودآگاه نیست بلکه متفرعنانه و ریاکارانه است. آن‏هم نه از قِبل یک بازیگر بلکه از قِبل یک مانکن. کمدی اینجاست که در محضر جنازه‏‌ها همچنان صحنه خالی از جنازه است.

گویا کارگردان دیگر زحمت آن را نکشیده است که صحنه را به فراخورِ ادعای بازیگران، مشمولِ دلالت‏‌های بصری‏ کند که برچشمِ مخاطب آشنا باشد. همه را به عهدۀ خودِ مخاطب سپرده که وقتی می‌گوید صدها جنازه افتاده است، مخاطبْ خود مشت را نمونۀ خروار بگیرد. سپس نور می‏‌رود تا اکسسوار که مثلا وطن(!) است از دل زمین – در اصل زیر صحنه – (مثلا خاک) سر برآورد. جلوۀ مرعوب‏‌سازی دیگر تا مخاطبانی که (مخصوصا در ردیف‏‌های جلو) نشسته‏ اند بیشتر چشم‏شان فریب حرکات تعویضِ صحنه را از جناحینِ مختلفِ بخورد، بجای آنکه محو و مجذوبِ متنیتِ داستان شود.

«هفت خان اسفندیار» بیشتر مدیون اشعار سترگ و حماسی فردوسی است تا نویسنده‏‌اش. که البته نشان داد نمی‏‌تواند بدرستی همان ابیاتِ فردوسی را نمایشی کند تا به یک تصویر تئاتری برساند – درام پیش‏کش-. از این‏ رو ابیات شاهنامنه نهایتا روی زبان‏ها بلغزد تا اینکه نمایشی بشود. اینکه «به‏‌آفرید» به میان صحنه می‌آید، دکلمه‏‌ای سر می‌دهد و اسارت را هوار می‏‌کشد، اسارت نیست. حتی اگر با اکسسوارهایی شبه‏‌سنگی از زیرِزمین، در پشت صحنه فید شوند تا دلالتی بر اسارت‏ باشد. این کافی نیست.

مدیوم تئاتر اساسا ابژۀ محرز است. و این هنر کارگردان و بازیگر است که به سبب میزانسنی توانمند دال‏‌ها و نمایه‏‌هارا بدل به امرِ ابژه کنند. وگرنه در تئاتر هرچیزی که دیده می‏‌شود، ابژه نیست. سیرِ خلقِ ابژه در گذر از پویشی حسیْ شکل می‏‌گیرد. گذاری که فرم می‏‌سازد و سیر فرم، با ارتزاق از سوژه، رو به ابژکتیویته است. بنابراین وقتی نه سوژۀ مدیوم‏‌مندی در کار باشد – یعنی سوژه‏ایی که حد و حدودِ مدیوم خودرا بشناسد – و نه سیر فرمالی که به دال‏‌ها هارمونی و تناسب دهد؛ پس بنابراین چه ابژه‏‌ای درکار است؟

روایت ماموریت رفتن اسفندیار به رویین‏‌دژ و حرکت او از چپ به راست -که باید برعکس باشد-، اولین تلۀ صحیح نمایش است. با نوری که بر شمشیر اسفندیار می‌تابد تا به عنوان دالی از نبرد جلوه کند اما بومی نمی‏‌شود. می‏توان در ژرفایِ ناخودآگاه «حسین پارسایی» به دشنه خون‏‌آلودِ مکبث رسید و این، نظیرِ آن طریقتی نیست که بر گردۀ اسفندیار نهاده شده بود. نمایه‌ای که از لشکرکشی اسفندیار می‌سازد به نوبۀ خود ستودنی است اما با حرکات دسته‏‌جمعی آن‏ها، کلیتِ لشکرکشی لوده می‏‌شود. باید اذعان کرد که براستی هیچ‏کدام از رقص‏‌ها نه حماسی‏‌اند، نه مستعد به پیشبرد قصه‎ اند. هیچکدام از صحنه‌ها – غیر از تک گویی‏‌ها – مستقلا مرکزیت چشم در میزانسن را ندارند. از این لحاظ مخاطب در هرکجای تالار وحدت بنشیند رسما هیچ ارتباط صحیحی با میزانسن نمی‏‌گیرد – چه‏ بسا حتی لحظاتی را از دست بدهد-.  

در تمام نمایش، مخصوصا وقتِ رزم، دیالوگ‏‌ها رجزخوانی است و گفتارها به متون موزیکال می‌بازند. روایتی که سعی دارد موومان‏‌های موسیقیایی‏‌اش را با موومان‏‌های روایت هم‏تافت کند، اما اشعار سترگِ فردوسی، بجای آنکه همذات پنداری کنند؛ عامل اخلال رابطۀ دکور – نه میزانسن – با مخاطب می‏‌شوند. آن‏‌هم از قدرت فردوسی می‏‌آید که بقدری چونی و چگونگیِ اشعارش خودبسنده و جهان‏‌سازند که تنوعِ دکور و دال‏‌های نمایشیِ «هفت خان اسفندیار» از آن عقب می‏‌ماند. لهذا نه نویسنده – محمدرضا کوهستانی- و نه کارگردان – حسین پارسایی – نه قادر بوده‏ اند که متن نمایشیِ خودرا با متنِ منظوم فردوسی هم‏‌نشست کنند و نه توانسته‏ اند میان متنِ منظوم و متنِ دراماتیک، به زبانی مشترکی برسند. اشتراکی که پیوسته فرم حماسی را از جانِ ابیات فردوسی گرفته و با میزانسن تجلی دهد. از قضا هرجا که متن عینا از آنِ فردوسیِ بزرگ می‌شود – حتی وقتی بازیگران خوانشِ حماسی ابیات را ندانند – همچنان مخاطب شیدای قوام و قدرتِ فرم اشعار حماسی فردوسی می‌گردد. پارسایی نیز از این مساله، بعنوان دیالوگ، سوءاستفاده می‌کند تا زمان بخرد.

در میان بازی‏‌ها «بانیپال شومان» در روانیِ کلام و اجرا، در نقش «گرگسار» خوب است. هرآینه با ضرباهنگ گام‏‌های او، موسیقی به تکاپو می‏‌افتد. نیم‏‌کالبدی میان گرگ و انسان، از خدمت‏گزاران ارجاسپ شاه. شخصی که می‏‌بایست از کالبد گذر کند، صیقل بیند تا مخاطب، با ذات و صفاتش همراهی کند اما متاسفانه در حد همان کالبد می‏‌ماند.

آن هنگام که ارجاسپ شاه خیونان به مرزهای گشتاسپ حمله کرد؛ عاقبت اسفندیار آن‌هارا پس ‏راند. چون ارجاسپ خواهرانش، «همای» و «به‏‌آفرید» را ربود، اسفندیار به تعقیب ارجاسپ هفت‏ خان خودرا آغاز کرد. سفر «هفت‏ خان» در حقیقت یک رژۀ نظامی و گروهی بود که به قرارگاه ارجاسپ ختم می‌شد. در این سفرِ ادیسه‏‌وار بلدِراه، «گرگسار» بود که به اسارتِ اسفندیار در آمده بود. گرگسارِ در بند، به اسفندیار صادقانه چند و چونیِ هر منزلگاه را شرح می‏‌دهد و این درست زمانی بود که اسفندیار اورا به چند جامِ می – همان هئوم زرتشتیان – مست می‏‌ساخت. وگرنه چه دلیلی دارد گرگسارِ کاملا هوشیار اطلاعاتِ هرخان را به دشمن‏ بسپارد؟ گرگسار سه مسیر را به اسفندیار معرفی می‏‌کند که آن سه مسیر به ترتیب از آسانی به سختی رهنمون می‏‌شوند. و وقتی که اسفندیار مسیر سوم، راه سخت و صعب‏‌العبور را بر می‏‌گزیند، راهی هشت‏‎روزه و جانفرسا، بر خود خطر را پذیرا شده است. در نمایش اما هیچکدام از این موارد نمایشی نشده و در تزاحم دیالوگ‏‌ها گم می‏‌شوند.

«خان ‏اول» – گرگ‌‏ها – لوده است و با صورتک‏‌هایی مقوایی و چهارپاکردن چندنفر، رزم گرگ‎‏های طمّاع در سودای شکار شیر، با اسفندیار چیزی جز یک شوی صحنه‌ای جلوه نمی‌کند. حال تابلوی صحنه چه چیزی می‌دهد؟ صندلی‌ تیغ‏ داری که (مثل صندلی مجموعۀ گیم‏ اف‏ ترونز) استغاثۀ اسفندیار را در فوراستیج، مثل خلوتی برای کشتن نشان می‌دهد. صندلی ای که هیچ ایجاب ندارد و چه‏ بسا معنای کنش‏‌مندیِ اسفندیار در خان اول را منحرف می‏‌کند. از این روست که هر خان تئاتر را، با تاسی از موسیقی سرهم بندی می‌کند تا از ابهت روایت و سترگی رخدادها بگریزد.

گرگسار اما در متن اصلی به انتظار مرگ اسفندیار را دارد اما در اینجا همچون راهنمای دلقکی عمل می‌کند که شنگی‏‌اش از برای خودنمایی، رجز و به ‏لعبت‏ گرفتن از اسفندیار است. با زوزه‏‌هایی که بطرزی مضحک گرگینه بودن اورا فاش می‏‌کنند. هرچند که تغییر بافتِ صدایِ او در لحظاتی که به خونریزی فرمان ‏می‏‌دهد؛ همراه با گستوسِ بدنیِ غالب و پرهیبِ او، جالب است اما درکل وصله‏ ایست که سایه‏‌اش بر همگان سنگینی می‏‌کند.

از آن‏سو دیالوگ‌‏ها عمدتا کارِ کنش‏ هارا می‌کنند. بجای آنکه دیالوگ، عامل کنش باشد، مانع – و عامل گریز- از کنش است. بازیگران از این‏ رو با صحنه بیگانه‏ اند و قربانیِ حرکت‏های قراردادی کارگردان، حتی مجالِ ذره‏‌ای حس حضور از بازیگران روی صحنه دریغ شده است. بازیگران کنش‏‌هایشان از روی بردگی و سترونی است، و اراده‏ای بالقوه را دارا نیستند. صحنۀ نگرانی والدین اسفندیار – کتایون و گشتاسب – مصداق همین است. آنان به جای فیگورگیریِ پدرانه و مادرانه، بسان مترسکی می‌مانند که گستوس‏‌های نقش خود را نمی‌دانند.

به همین علت از قِبل عجز و ناکارآمدی، نمایش به صدای «اُور دیجتیک» پناه می‌برد تا صدای همسرایانِ خارجِ صحنه، کار بازیگرانِ روی صحنه را بکند. صحنه بعد کمیک‏‌تر است. گشتاسب مثل پاتیل‏‌ها چنانکه انگار انتهای ردایش را از پشت صحنه گرفته اند به زور وارد می‌شود. دیالوگ‏‌هایش را بصورت اپرا می‌خواند. در عرض صحنه حرکت می‌کند و بی‌هیچ ایجابی گذر می‌کند و می‌‏رود. شخصیتی که با هر اکتش هویتش – نه فاش بلکه – زدوده می‌شود.

«خان دوم» – خان شیران سفید – به بهانۀ زن‏ِ اسیر نیز بیش از آن‏که تئاتریکالینه باشد، سینماتیک است و دیالوگ‏‌ها بیشتر خودنمایانه و خودستایانه جلوه می‏‌کنند تا اینکه براستی امدادگر اسفندیار باشند. با بدن‏‌هایی گرفته و اکت‏‌هایی در فیگورهاشان که بیشتر کارناوالی می‏‌نمایند تا دراماتیک. کمدی اینجاست که شیرها به تماشا نشسته‌‏اند تا رجزخوانی‏ آن دو تمام شود، نه که از سرور خود دفاع کنند. اینگونه نمایش از مواجهۀ مبارزه فرار می‌کند و تعمدا در پرسپکتیو قایم می‌شود. لحظاتی که حضارِ نشسته در بالکن آن را از دست می‎دهند.

«خان سوم» – خان مبارزه با اژدها – نیز مغلوب طراحی صحنه و بازی با اکسسوارهایی است که صرفا خودنماییِ دکوراتیو می‏‌کنند. طول و عرض صحنه را به شکلی غلوآمیز می‏‌پوشانند و به همراه کشتی‌ای غول‌آسا صحنه را به تصرف خود در ‏می‏‌آورند. خانی بسیار دراماتیک که بایستی کاملا نبرد انسان و اژدها را نمایان کند، درعوض اصلا انسان در آن نقشی ندارد. انسان در آن وسیله و محو سازه‏‌ای غول‏‌پیکر از بدنۀ یک اژدهای فانتزیک شده است. همین و دیگر هیچ. خب مبارزه‌اش کجاست؟ سرانجامش چه شد؟ خانی که به هیچ عنصرِ بومی‏‌ای وابسته و مقید نیست. از یک سو به نمایشِ «نان و عروسکِ» پیتر شومان، با حجیم بودن عروسک‏‌ها گریز می‏‌زند؛ و از سوی دیگر مخاطب را یاد یکی از مراسم‏‌های آئینیِ چین – «رقص اژدها» – در روز پانزدهم اولین ماهِ سال می‏‌اندازد.

«خان چهارم» – خان زن افسونگر – بهترین خان نمایش است. بهترین، درعینْ ناقص‏‌ترین. خانی که ناخودآگاه پارسایی را در میزانسن رو می‌کند. نشان می‏‌دهد که روایت نانهاده‏‌اش بیشتر لَه گرگسار و علیه اسفندیار است. چنانکه میزانسن‏‌ها تماما در توطئه‏‌ها علیه اسفندیار، و در تسخیرِ گرگسار است. این درحالیست که جهانِ «هفت خان اسفندیارِ» فردوسی بر کارزار رزم و آزمون سوار است، نه توطئه. فردوسی، اسفندیارش را در هفت‏ خان قربانی نمی‏‌کند تا از او اسطوره شهادت و شجاعت سازد؛ اما مقصود تئاتر چنین است. بگونه‌ای جهان قصه، اسفندیار را از داشتن یار و یاور خلع سلاح و بی‏‎پشت و پناه می‏‌کند. لهذا گفتگوهایش با پشوتن نیز از سر رفع تکلیف می‏‌شود. زیرا نمایش «پشوتن» را مثل ندایی نشان می‌دهد که در بک‏‌گراندی مشکی و خلأگونْ با ندای اسفندیار حاضر می‏‌شود تا به او دلداری دهد. گویی پشوتن سوبژکتیو و یاری‏‌گرِ ذهن اوست.

در خان چهارم چنان است که اسفندیار در سایۀ درختی در جنگلی مصفّا خوانی می‌گسترَد و با آلات موسیقی و مَی سفره را می‌آراید و مشغول نواختن می‏‌شود. زن افسونگر گویی برخاسته از سازِ اوست، خودرا بسان پری‌چهرگان در محضر اسفندیار حاضر کرده و درصدد فریفتن و چیرگِی نفس اوست، که در نهایت اسفندیار بر او پیروز می‏‌شود. این پیروزی، زنِ پری‏‌چهره را بدل به عجوزه‏ای زشت و کژقامت می‎کند. لحظه‏‌ای بسیار نمایشی که اصالتا ریشه‏‌ای شرقی و فولکوریک دارد تا در جدال صدق و سحر، راستین‏‌ترینِ آن‏ها پایدار ماند.

اما در نمایش چه می‏‌بینیم؟ اینکه درخت سحرِ زن افسونگر – نه درختِ مصفّا – از آسمان بر صحنه فرود می‌آید. در حالی‏که اکثر آکسسوار و دکورها از زیرِ زمین بر صحنه مستقر می‌شدند. گویی سحر و افسون منزلت بیشتری دارد تا خاک و وطن. یکی نیست به متورانسن بگوید که اتفاقا سحر بیشتر ساحتی زمینی دارد تا آسمانی-الهی. بدین علت هم علمی ضاله شناخته می‎شود.

مرکز صحنه‏‌اش نیز در تصرف و تسخیر ساحر است و اسفندیارش را به گوشه‌ای می‏‌راند تا ساحرانِ رداپوش در تشعشع هالۀ بنفشِ سحر در صحنه جولان دهند. صحنه‌ای خوب از بیانِ بصریِ وسوسه که چندان دوام نمی‎آورد و بیشتر به قدرتِ ساحر متمایل می‏‌شود تا مقاومت اسفندیار.

اما در لحظه‏‌ای، نوع جای‏‌گیریِ تمامی ساحرانِ رداپوشْ روی صحنه چنان است که همگی پشت به پشت اسفندیار ردیف می‏‌شوند. این دالی اشتباه است که اتفاقا نشان از تقبّل وسوسه دارد. وقتی همگی پشت اسفندیار هستند و دستان خود را از آنِ اسفندیار می‌کنند، یعنی ساحران همگیِ دستانِ یک پیکر هستند و آن پیکر، پیکر اسفندیار است. فهمِ ناصحیح متورانسن از دال‏‌های نمایشی مبیّن این است که نه بازیگران، نه نویسنده و نه کارگردان از تابلویی که روی صحنه قاب می‏‌بندد – زبان تصویر و کنش – ادراک و وقوفِ کافی ندارند.

چندپارگی قصه از آنجا به حد اعلی خود می‏‌رسد که پارسایی برای فرار از فرجام «خان پنجم»، کار را مثلا بینامتنی و معنوی (!) می‏‌کند، تا تحریفاتِ خودرا به‏ اسم برداشتِ آزاد به مخاطب بقبولاند. چنانکه از فردوسی گریز به شیح عطار و روایت منطق الطیر می‌زند. تا بگوید اسفندیار از هفت مرحله عشق گذر کرد، به وادی شگفتی درآمد و خود را فانی ساخت تا از زمین به آسمان هجرت نمود؛ مثل سیمرغ. یعنی روایت خانِ سیمرغ را از فرط ناتوانیِ اجرا تحریف می‏‌کند تا از ماجرای سیمرغ، به قدرت درونیِ اسفندیار جستار ‌زند.

درحالیکه سیمرغِ فردوسی با سیمرغِ عطار یکی نیست. این دو سیمرغ فرسنگ‌ها باهم تفاوت دارند. حال هرچقدر هم نورهایی سفید بر تخته سنگی قائمْ مثل رعدی بر چشمان مخاطب برق زند و برای اسفندیار بال‏‌هایی را به ارمغان آورند؛ دردی را دوا نمی‌کند. بال‌هایی که بیشتر اورا قدیسی لاهوتی می‌کند تا اسطوره‌ای دلاور که ریشه‌ای باستانی و پهلوانی دارد.

پس از فرار پارسایی از خان پنجم (با توجیه برداشتِ آزاد) به «خان ششم» – یعنی به کولاکِ کوهستان – می‏‌رسیم. خانی که چیزی جز بازی با اکسسوارهایی ناکارآمد و بی‌روح نیست. روایت خان ششم از نیایش شخص به نیایش جمع ختم می‏‌شود تا کولاکِ سهمگین طبیعت را دوام آورند. ظاهراً نگرانی ایرانیان در ادامه راه بیشتر آب و علفِ ستوران بوده است که وقتی اسفندیار از این موضوع اطمینان حاصل می‏‌کند مانـع‎ ششم برداشته می‏‌شود. این خان که اساسا خانی درونی و نیمه-‌سوبژکتیو در مبارزه با طبیعت و خویشتن است، به خانی دلمرده با میزانسنی ناچیز تبدیل می‌شود. کولاکی که چیزی جز چنددانه برف و دودی از بالا، مؤید کولاک نمی‏‌سازد.

از آنجا که نه اسفندیار و نه هیچ کدام از سپاهیانش حتی شمایلی تیپیکال هم نگرفته‏‏‌اند، این خان در مضمحل‏‌ترین شکل ممکنْ سبب مرگِ همذات‌پنداری و ابتعاد هرچه تمامِ مخاطب با قصه می‏‌شود. قابِ صحنه اما چه می‌گوید؟ اسفندیاری که بر تخته سنگی سفید (مثلا یخ‏‌زده) تکیه‏‌زده و در میان دودها (مثل بوران) بریده بریده سخن می‌گوید و لشگریانش در میانه‏‌های صحنه مجروح و منجمد شده‏‌اند.

با اینحال صحنۀ لالایی مادرش، که پیش ‏زمینۀ گسست رنج لشگریان، زدودنِ یخ‏‌ها و رهایی یافتن از تنگنای اسفندیار است را می‌توان بدرستی مصداق یک برداشتی آزاد از دال‏‌های تئاتری دانست. بهترین لحظۀ این نمایش که ریشه در ناخوداگاه احترام به دعای مادر دارد. لحظه‏‌ای بسیار کوتاه – اما دیدنی – که با احساسات مخاطب کار می‎کند. متن با دال‏‌ها عجین و اینجا با میزانسن همسو شده و میزانسن برای اولین‏ بار، برای چند دقیقه ظهوری حسی و تئاتریکالیته دارد تا تجلیِ دعای مادر را در برآوردنِ آرزوی سلامتی فرزندش و رهایی او از خان ششم نمایشی سازد.

«خان هفتم» – روئین دژ – را گویند که راه ده فرسنگی تا محل اسارت خواهران اسفندیار نمانده است. گرگسارِ در بند نیز طبق عادت سه جام پیاپی سر می‏‌کشد و پس از اقرارْ تحذیر بر ادامه ندادنِ سفر می‏‎دارد، سپس با تغییر لحن و نفرینِ خود، اسفندیار به زندگی او خاتمه می‏‌دهد. این بود پایانِ گرگسار.

ولی در نمایش چنین نیست. از اینجا به بعد، ناگهان گرگسار تغییر کرده و علیه ارجاسپ‏ شاه – که بیشتر شبیه معلوم‏‎الحالان و دلقکانِ دربار است – می‏‌شود. سپس او را به شمشیر اسفندیار می‎سپارد تا خود در عمقی‌ترین نقطه صحنه، در بک‌‏استیج – که مثلا سرسراست – برقصد. گرگساری که در سرتاسر نمایش نه مغلوب و در بند بلکه راهنمایِ رجزخوانِ اسفندیاری بود که بیشتر هماوردش تلقی می‌شد، تا دشمنش. واپسین لحظه‌ای که گرگسار به میان صحنه آمده و از اسفندیار تک‏ گویی می‌کند، آن‌هم با خش‏‌دارکردن صدایش، که در بک‏‌استیج، بر بالای قلعه‏‌ای سنگی، بسان رویین‏‌ دژ با نور قرمز رنگِ مشعشعی، ایستاده و بر جهان سیطره دارد.

حقیقت چنین است که او بدست اسفندیار هلاک می‌شود، اما تعمدا هلاک نمی‏‌شود تا قصه از پایان خود فرار کند. پایانی که پشت گرگسار – بعنوان ظالم – است تا در روایتِ «هفت خان اسفندیار» نه سیخ را بسوزاند و نه کباب را. روایتی ترسو، خودنما، متفرعن و ملوّن که از حماسهْ موزون‏‌گویی، از اساطیرْ گریم‏‌های رعب‏‌آور و از تئاترْ [صرفا] کنسرتش را دریافته‌‏است.

هفت خان اسفندیار، تئاتری است که هرچه پیش می‌رود، بر زوال خود و اسفندیارش صحه می‌گذارد. چنانکه هر بخشی از روایت، حدیث چند پاره‏‏ ایست که تمام هفت‏ خان را علیه اسفندیار می‌کند تا به رزم، مجالی برای گریز گرگسار بسازد. برای همین نمایش باعنوان «برداشت آزاد» به اسفندیارِ خود – و جناب فردوسی – خیانت می‌کند تا پارسایی، با سهم – و سوژۀ – عظیمی که از فردوسی بر می‏‌دارد، خودرا بالا بکشد. بازیگرانش نیز مرعوبِ متنی شده‏ اند که نمایشی نگردیده است. با دیالوگ‏ هایی نظیر «سهمِ سیمگون سرای پادشاهی» که جملاتی تیتری و ادبی‏‌نما در خرقه دیالوگ اما بالذاته سترون و بسته شده در مونولوگ‏‌اند.

آن‏ هم در دهان گرگساری که در اصلْ او شخصیت اصلی است. همه می‏‌روند و او می‏‌ماند. این نه اسفندیار، بلکه شر است که پابرجا مانده و بر عرش، زوزۀ قدرت می‌کشد. کارگردان نیز از هم‏‌نشستی با گرگسار – و ماناییِ او – کیفور است. چرا که همانطور که اسفندیارش در مصاف با خانِ سیمرغ جا می‌زند، پارسایی نیز در مصاف با سوژه – و شخصیت‏‌اش، اسفندیار – جا می‏‌زند و پشتِ شخصیتِ گرگینه و بدذات خود مخفی می‏‌شود -تا بماند-. حال بایستی دست نیایش بر آسمان برد تا آیندگان، چنین برداشت نکنند که نکته‏‌ای سیاسی در پایان‏‌بندی‏‌اش مطرح بوده است. زیرا نمایش دست آخر با جناحی دمساز می‏‌شود که ایرانیان را از دم تیغ گذراند: دشمن.

پایان

تاریخ: 1402/04/15

پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید