| « تـداوم بیجهـت ! »
| نقد مینیسریال « و سپس هیچ نبود »
| نویسنده: پدرام روحـی
| نمره ارزشیابی: ۱ از ۴ (⭐️)
ساختهٔ جدید [کریگ ویویروس]، «و سپس هیچکس نماند» مینی سریالیست اقتباسی در ژانر جنایی_معمایی برگرفته از رمان مشهور «آگاتا کریستی» به همین نام، که با عنوان «دَه بچه زنگی» یا «ده سرخپوست کوچولو» هم شناخته میشود. نسخهٔ سینمایی قدیمیتر «و سپس هیچکس نماند» توسط [رنه کلر] در سال ۱۹۴۵ ساخته شد؛ رنه کلر در اثرش لحظات نفسگیری را خلق کرده و تعلیق منحصر به فردش در آن فیلم مشهود است. اما این مینی سریال ۳ قسمتی حرفی را که «کلر» در یک نسخهٔ سینمایی ۱/۵ ساعته زده بود را این بار به طرز نسبتاً ملال آور و حوصله سربری دوباره بازگو میکند.
تم کلّی این مینی سریال «تقاص پس دادن» است و داستان این گونه رقم میخورَد که شخصی ناشناس ۱۰ غریبه که هیچ کدام یکدیگر را نمیشناسند، راضی میکند تا به جزیرهٔ سولجر (سرباز) بروند تا به وظایفی که به آن ها محول شده است رسیدگی کنند.
در تیتراژ آغازین تصویر با جلوه هایی بصری از سنگ هایی سبز در محیطی تیره و موسیقی ملتهب و گیرای «استوارت ارل» آغاز میشود. در نمای اورهد سنگ های سبز روشنی را میبینیم که گویی تراشیده شده اند و هر کدام روی تکه سنگی که سطحی تخت و صاف دارد قرار گرفته اند. با فیدهای سیاهی که پس از کمی مکث میبینیم به این سنگهای تراشیده شدهٔ سبز نزدیکتر میشویم و متوجه میشویم که این سنگ ها هرکدام مجسمه هایی نسبتاً کوچک هستند که نوشتههایی با نوری به رنگ سبز کم رنگتر روی سطحشان تابیده شده و در حال حرکتاند گویی داستانی در حال روایت است که از دل این سنگ ها بیرون آمده.
اگر بخواهیم کمی تطبیقی نگاه کنیم و نقبی به نسخه اصلی و قدیمی تر این اثر که ساخته «رنه کلر» است بزنیم متوجه میشویم مجسمهها هر کدام متعلق به شخصی خاص هستند، همین گونه که در این نسخه یعنی این مینی سریال کوتاه ۳ قسمتی هر کدام از این مجسمهها نشانگر یکی از شخصیتهای درون اثر هستند. در ادامه مجسمهها متلاشی شده و فرو میریزند و میتوان ادعا کرد که تیتراژ نماد بازی میکند اما نباید این نکته را هم فراموش کنیم که سنگ بنای اثر خیلی قبلتر در متن بر پایه همین مجسمههای نمادین بنا نهاده شده و فضا و فرم روایی فیلم این رویه را برای این تیتراژ میطلبد و تیتراژ به نوبه خودش کار خود را انجام میدهد.
در آخر سنگهای سبزِ خرد شده را که نتیجه متلاشی شدن مجسمهها بودند، در کنار مخروبهای در میان سیاهی مطلق میبینیم؛ دوربین خودش را به واقعه نزدیک میکند و خود را جلو میکشد؛ نام «آگاتا کریستی/Agatha Christie» و عنوان اثرش «و سپس هیچ کس نماند/AND THEN THERE WERE NONE»، که عنوان مینی سریال است، روی تصویر نقش میبندد، و در آخر تصویر با یک فید سیاه محو و تیره می شود. تیتراژ روایتگر است و قصه را در اِشِل بسیار کوچکی به طور بسیار موجز روایت میکند.
تصویر با نمایی اسلوموشن از یک زن به نام «ورا کلیتورن» که در حال تفریح و بازی با پسربچه ای در کنار ساحل است شروع می شود. کات. در سکانس بعدی همان زن را در هوایی بارانی پشت پنجره در حال سیگار کشیدن و نگاهی خیره به افق با چشمانی افسرده حال شاهدیم؛ بلافاصله متوجه میشویم نمای آغازین خاطرهای بوده که حال «ورا» در پشت پنجره به یاد آورده، گویی دلیل پریشانحالی اکنون «ورا» به پسربچه داخل ساحل مربوط است. تاکیدی که دوربین روی پسربچه دارد مبین همین موضوع است.

در همین ابتدا باید این نکته را متذکر شوم سریال پر از کاشت هایی در فیلمنامه است. به عنوان مثال نمای شروع در قسمت اول به خودی خود یک کاشت است که جلوتر در ادامه برداشت میشود. اما باید دید اثر در تصویر چگونه و تا چه اندازه در ساخت و پرداخت چیستیها موفق عمل کرده است؟ و آیا متن جلوتر از تصویر میایستد یا خیر؟ به سرعت متوجه میشویم مردی که مدیر شرکت و آژانس کاریابیست شغلی برای «ورا» در نظر گرفته و به گونهای زن باید برای ماموریتی به جزیره ای دورافتاده به نام سرباز soldier واقع در ساحل دوون فرستاده شود زن به محض شنیدن محل کار جدیدش میپرسد ساحل؟ همین پرسش پر تردید با توجه با تصویری که از زن در ابتدای شروع این اپیزود دیدیم شک ما را نسبت به زن برانگیخته می کند؛ زن در حال چک و چانه زدن و بحث و جدل با رئیسش است و در ابتدا ممانعت به خرج میدهد و میگوید شاید من مناسب این کار نباشم اما ریسش می گوید که تو کسی هستی که «خانم اووِن» انتخاب کرده، رئیس مقداری پول به عنوان مساعده به «ورا» میدهد و او پس از کمی تعلل پیشنهاد «خانم اوون» را قبول کرده و رهسپار سفری پر ماجرا می شود.
کات به ماشین تایپ و نامه نگاری هایی که در تصویر مشخص نیست از جانب کیست؟ اما با توجه به اطلاعاتی که تا این لحظه دریافت کردهایم دیگر میدانیم «خانم اوون» پشت تمامی این ماجراهاست. شخصیتها را میبینیم که همگی از طرف «خانم اوون» به جزیرهٔ سرباز دعوت میشوند. موسیقی عالی ست و به خوبی روی تصاویر مینشیند. بلافاصله کات به استودیوی ضبط صدا و مردی را میبینیم که پشت میکروفون در حال ضبط این جمله است: «شما متهم به این جرائم هستید…» گویی مرد پشت میکروفون برای تمامی افرادی که در پلان قبلی دیدیم درحال سخنرانی ست و در حال بازگو کردن جرم و جنایت همان شخصیتها و محکوم کردنشان است! لحظه ضبط صدا در استودیو هم یک کاشت است و ما در ادامه میبینیم که همین صدای ضبط شده از گرامافون داخل عمارت خانم اوونی که تا به حال او را ندیدهایم شنیده میشود. اما سکانس بعدی، سکانس بدیست!
کات به طناب دار کوچک داخل یکی از کابینهای قطار که مشخصاً و بطور محسوس و ملموس اعدام را تداعی میکند و سپس کات به نمای اکستریم کلوز و به نوعی اینسرت از چشمان زن که به محض باز شدن چشمانش، نگاهش به طناب دار می افتد در حال دیدن آن است؛ این کاشت خیلی گل درشت و خودآگاهانه است و گویی دوربین میخواهد به مخاطب بگوید مرگ در کمین است! و هرگز تبدیل به دال نمیشود. بلکه تبدیل به المان و حتیٰ نمادی میشود که ارجاع بیرون متنی هم نه، بلکه عملاً اشاره مستقیم به اعدام و مرگ دارد. طنابداری که نماد مرگ است! مسخره است. و جالب اینکه از لحاظ بصری و زیباشناسی تصویر هم این نما خراب است و چشم را اذیت میکند. بنوعی این طنابدار کوچک به المان و وسیلهای خودآگاه و در عین حال عنصری غریبه، اضافی و نامتعارف در این نما بدل میشود که به شدت برای بیننده پس زننده است!
به نحوی که برای مخاطب سوال پیش میآید که چرا و به چه دلیل «طناب دار» باید روی پنجره قطار وجود باشد؟ چه کسی تحت چه عنوان آن را به پنجره آویزان کرده؟ پاسخی قانع کننده برای هیچ کدام از سوالات نیست! چرا؟ چون چگونگیای وجود ندارد! نکند که این هم کار خانم اوون است؟! شوخی میکنید دیگر؟! مسخره است! منطق وجود طناب دار به خودی خود به شدت باسمهای، خودآگاه و از درون خراب و تهیست! چرا که هیچ دلیل قانع کنندهای در متن قصه و پیرنگ و هم در تصویر برای وجود آن پیدا نمیکنید! تنها دلیل این است که کارگردان قصد داشته با هوشمندی والای خود کاملاً در زیرمتن بیننده مینی سریالش را توجیه کند که شاید یک مرگی آن هم کاملاً اتفاقی در حین جریان سریال اتفاق بیفتد!
اثر سوژههای بسیاری را هدر میدهد و متأسفانه فیلسماز بازی با ابژهها و استفاده از آکسسوارها را بلد نیست به ضرس قاطع متن در بسیاری از مواقع از تصویر جلوتر میایستد! و تصویر به شکلی ساده انگارانه از جزئیاتی که میتوانست با دلالتمندی قصه را به شکلی سینماتیک و جذابی روایت کند به راحتی هر چه تمام تر گذر میکند. نسخهٔ سینمایی این مینی سریال ساختهٔ «رنه کلر» تحت همین عنوان :«و سپس هیچ کس نماند» از این اثر کیلومترها جلوتر است. بلافاصله زن میخواهد حواس خود را پرت کند و نگاهش را به سمت دیگری برگرداند که چشمش به مرد خوش چهره و جوانی می افتد.
نگاههایشان به هم میافتد نگاه مرد بیشتر از این که نگاهی هیز آغشته به زل زدن باشد، خیرگیای است مرموز پر از شک و تردید در حال بررسی موشکافانه و تحلیل زنی که رو به رویش نشسته با این حال زن معذب می شود و از جایش بر میخیزد و کابین خود را عوض کرده تا جای دیگری را برای نشستن انتخاب کند. مرد با لبخندی که حاکی از نوعی بیخیالیست از پنجره قطار به بیرون نگاه میکند و سیگارش را میکشد. نگاه مرد ( فیلیپ لمبارد ) در همین چند پلان عالی ست و تیزبینی اش در اجرا بسیار دقیق کارگردانی شده و یک کاشت دیگری ست که بعداً در قسمتهای آتی برداشت میشود.
علاوه بر نگاه «آقای لمبارد» هوش وی هم از جمله مهمترین مؤلفهٔهای شخصیتی این کاراکتر است. برداشت این نگاه در قسمت های بعد اینگونه اتفاق میافتد که آقای لمبارد به وسیلهٔ همین نگاه تیزبینش سریع تر و قبل تر از بقیه افراد در عمارت متوجه اتفاقات بسیاری در محیط پیرامونش میشود و به همین سبب از آخرین افراد در این اجتماع کوچک ۱۰ نفره است که به قتل میرسد هرچند که خودش هم از خیلی قبلتر مرگش را پذیرفته. با چند کات دیگر به مرور بقیه شخصیت ها را صرفاً در چند نما دیده و پس از مدتی همگی مهمانان را در کنار بندر میبینیم که به یکدیگر رسیده و گرد هم جمع میشوند و هر کدام خود را به یکدیگر معرفی میکنند ژنرال مک آرتور، قاضی وارگریو با هم آشنا می شوند بعد نوبت زن و مرد داخل قطار میرسد زن از مرد میپرسد اسم شما چیست؟ مرد میگوید لامبارد، فیلیپ لامبارد. قاضی از مرد دیگری که در میزانسن وجود دارد میپرسد و شما؟ و آن مرد میگوید دیویس.
این چند نفر در کنار ساحل با هم آشنا میشوند و با قایق نسبتاً کوچکی به جزیره رهسپار میشوند. موسیقی همچنان ملتهب است و تا حدود زیادی شک تولید میکند به فضای سرد و ناملموس و ناآشنا دامن میزند . مرد خدمتکاری را میبینیم که در خانه ای که در جزیره است یک سینی با چندین مجسمه سبز که در تیتراژ آغازین دیده ایم را روی میز ناهارخوری میگذارد و بعد زن خدمتکاری را میبینیم که در همان جزیره آشغال ها و پسماندهای غذا را در بیرون از خانه داخل یک گودال و حفرۀ بزرگ که در وسط جزیره قرار گرفته خالی میکند.

مرغ های دریایی را نیز میبینیم که خوشحال از این ضیافت اند. همگی مهمانان به ساحل میرسند و از بالای کوه هر دو خدمتکار، ورود مهمانان به جزیره سرباز را خوشامد میگویند. از نمای لانگ شات یک عمارت زیبا را میبینیم که مهمانان در حال رفتن به سوی آن هستند. مهمانان به عمارت میرسند و یکی از مهمانان زودتر از بقیه رسیده خود را به بقیه معرفی میکند. «تونی مارستون» هستم. خدمتکار هر کدام از مهمانان را به اتاق شخصی خودشان می فرستد و راهنمایی میکند زن یک قاب عکسی را میبیند که گویی یک شعر روی آن نوشته شده است:« ۱۰ سرباز به بیرون رفتند تا غذا بخورند، یکیشون خودش را خفه کرد و ۹ نفر ماندند.» همین شعر یک کاشت دیگر است که تبدیل به یک دال می شود و انگار در حال خط دادن و گرا دادن به مهمانان و همزمان مخاطبان سریال است. ژنرال هم همین شعر را می خواند و حالش کمی بد می شود. انگار که این شعر در تمامی اتاق های مهمانان وجود دارد.
فیلیپ لامبارد تیزبین به سرعت قبل از همه آماده می شود و می خواهد به طبقه بالا برود تا از اصل ماجرا سر در بیاورد که خدمتکار روی راه پله گیرش می اندازد و مانع از این می شود که لامبارد به طبقه بالا سرک بکشد، اما کنجکاوی فیلیپ به قوت خود باقیست؛ خدمتکار میگوید به من گفتند که راهرو های بالای خونه زیاد مستحکم نیستند فیلیپ آقای دیویس را میبیند و با او به پایین میرود تا یک نوشیدنی با هم بنوشند آقای راجرز/خدمتکار راه را به آن ها نشان میدهد. زن مشغول آماده شدن است که صدایی از درِ انتهایی زیرزمین میشنَود توجهش جلب میشود که خدمتکار زن او را میبیند و او هم مانع داخل شدن زن به اتاق می شود.
با یک کات متوجه میشویم آقای راجرز داخل اتاق بوده و مشغول انجام دادن کاری ست. ورا کلیتورن به طبقه بالا میرود و چشمش دوباره به همان شعر میافتد. فیلیپ از پشت سرش ظاهر شده و میگوید:«یکی داخل اتاق من هم هست… فکر میکنم تو همهٔ اتاق ها باشه» ورا میگوید خب، جزیرهٔ سرباز منطقی به نظر میاد و سرگرم کنندهس فیلیپ میگوید فکر میکنم میزبان شوخ طبع هستن هنگامی که فیلیپ باب آشنایی و صحبت را با ورا باز میکند ورا به او میگوید که من از آن دسته زن هایی نیستم که شما فکر میکنید، من دوست ندارم کسی بهم زل بزنه فیلیپ میگوید ولی من فکر میکنم تظاهر میکنی! نگاه تیزبین فیلیپ در جریان و سیر روایی ساخته میشود. انگار که فیلیپ سریعاً با نگاه کردن تمام درونیات طرف مقابل را شناسایی میکند.
سر میز شام فرصتی پیش میآید تا تمامی میهمانان هر هشت نفرشان با یکدیگر صحبت کنند. بعد از شام صدایی از بلندگویی میآید که تمامی جنایات و جرمهایی که تمامی مهمانان مرتکب شدند را یک به یک بازگو میکند. به طبقهٔ پایین میروند و متوجه میشوند صدایی که شنیدند از گرامافونی بوده که در زیر پله وجود داشته. همان جایی که آقای راجرز مشغول به انجام کاری دور از چشم بقیه بود. بعد از شنیدن تمامی جرایم مهمانان هر کدام شروع به توضیح به یکدیگر می دهند و به نوعی انکار میکنند که جرمی مرتکب شده اند. اما فیلیپ با شهامت جرم خود را گردن میگیرد و اعتراف میکند که جنایتی مرتکب شده.
سپس همگی انگشت اتهام را به سوی فیلیپ میگیرند و او را محکوم میکنند اما فیلیپ میگوید من تنها مجرم داخل این خانه نیستم شماها همگی مجرم هستید. آخر از همه «آنتونی مارستون» اعتراف میکند که دو تا بچه را با ماشین زیر گرفته و بلافاصله بعد از اعتراف دچار خفگی می شود و به این ترتیب او اولین کسی است که به قتل می رسد، انگار که بعد از اعتراف بلافاصله تقاص جنایت خود را پس داده و میمیرد. مرگ آنتونی مارستون یک شوک است، یک شوکْ بی هیچ گونه تعلیقی! در نمایی میبینیم که آقای راجرز و همسرش هم پیرزن پولداری را که به او خدمت میکردند را با بالشت خفه کرده اند و آن ها هم مجرم هستند.
مرگ تمامی افراد داخل این عمارت به همین منوال تا انتهای سریال ادامه دارد اما چه چیزی باعث میشود که در بسیاری از سکانسها با وجود بازی خوب آیدان ترنر، چارلز دنس و بورن گورمن این مینی سریال باز هم جاذبه لازمه را به مانند نسخهٔ سینمایی رنه کلر دارا نباشد؟ در پاسخ باید گفت به دلیل ادامهدار شدن و کش آمدن بیجهت بسیاری از سکانسها به همراه دیالوگهای اضافی و بیمورد، کشمکش لازمه در بسیاری از بخشهای اثر ایجاد نمیشود و مینی سریالی که میتوانست در یک قسمت به نحو جذاب و پرهیجانی پایان پذیرد بیدلیل ادامهدار شده و به این طریق درام در دل اثر آن طور که میبایست شکل نمیگیرد؛ و در نتیجۀ سه قسمت نسبتاً خسته کننده را شاهد هستیم.
در قیاس تطبیقی هم باید گفت این مینی سریال به جز چند نمای کارت پستالی زیبا از مناظر و طبیعت بکر انگلیس که عملاً بی کارکرد است و در مقابل آهنگسازی خوب استوارت ارل که در ساخت فضایی آشفته، بدون آراموقرار و بحرانی در بخش هایی از سریال کمک بسزایی میکند نسبت به نسخهٔ سینمایی کلر که بسیار از این مینی سریال جلوتر است حرف تازهٔ دیگری نمیزند و چیز خاصی هم برای ارائه به مخاطب ندارد.