| « ملّیگراییِ ویترینی ! »
| نقد فیلم « 1968 »
| نویسنده: آریاباقـری
| نمره ارزشیابی: 1 از 4
«1968» فیلمیاست ناموفق. [بیشتر] در چیستی و [کمتر] در چگونگی. فیلمی حیف شده که زمانِ مستند و تاریخی در آن ابطال میشود، بیآنکه زمانِ دراماتیکِ آن ترقی کند. فیلم از [29.اردیبهشت.1347] شروع میکند. تصاویر آرشیوی از نریت اهالی فوتبال ایران. اما نه برای خاک ایران و نه برد فوتبال ایران بلکه با باخت اسرائیل. باخت اسرائیل درکجا؟ در زمین یا زندگی؟ وارد فیلم میشویم و به نام دو شخصیت بر میخوریم: «الیاس» و «مرتضی». از این دو شخصیت، یکی از آنان جز تصویری آرشیوی دیده نمیشود. در عکس است و در عکس میماند. میماند دیگری که دوستش الیاس است، مرتضی. ایراد تکنیکی یادآوری مرتضی از همان آغاز این است که لحظۀ ترور «الیاس کاتبی» را آرشیوی به یاد میآورد. درحالیکه نباید لحظۀ یادآوریِ خاطراتِ یک دوست آرشیوی باشد. ولی به یاد مرتضی، دوستش با تصاویر آرشیوی ظاهر میشوند. روایت فیلم در مواجهه با عکس نیز عرَضی و خنثی است و تصاویر باید شخصی باشند نه آرشیوی و نیوزریلی.
عنوان 1968 روی ماجرا سوار نیست و به مثابه کولداپن کار نمیکند و هیچ ربطی به داستان ندارد. همانطور که استایل مرتضی نیز امروزی است و نه دیروزی. معلوم نمیشود که مرتضی تواب است یا ترسوست؟ از شخص دیگری خط میگیرد یا فعلا در تاریکیِ کمین کرده است؟ ستون پنجم دشمن است یا در دفاع از تشکیلات قرار دارد؟ از آنسو هادی یک دلقک به تمام معناست. با شوخی ها، تصمیمات و حالاتی که از خود نشان میدهد بیشتر به یک ابله معلوم الحال شبیه است. یک پپۀ اضافی، یک احمق نقشه بربادده. یک غیرت ندانم گرا و یک کودک عقب مانده که از لحاظ جنسی بالغ گشته است وگرنه مغزش آنقدر رشد نیافته است که ذره ای متوجه سنگینی مسائل شود. موجودی توخالی، سبک مغز و خل وضع که از شرایط هیچ درک و دریافتی ندارد.
سانتی مانتالیسم ناچیز درون بافت قصه نشان میدهد که فیلمساز روابط منحط تشکیلاتی را نمیداند و آن را در روابط خانوادگی تقلیل داده و کلیت ساختارش را با آن تاخت میزند. فلکزدگی، مطلوب هرآن اثر تاریخی است که لزوما باید در قبل از انقلاب سپری شده باشد. سطح عوامیگری روایت فیلم و شخصیتهای میانمایۀ قصه به حدی نازل است که در دو راهیِ اخلاق مذمومِ مردانه و اخلاق تیمی سردرگم شعار دادن را میچسبد. هرچند که درسکانس هایی فیلم کارگردانی میداند. مانند لحظۀ سرقت از بانک. هرچند فیلمنامه در این سرقت الکن و علیل است ولی کارگردانی حداقل میتواند محو و پوشندگیِ جاسوس را پشت برف کن و تاریِ شیشه بنمایاند. حقیقت مخفی است و لحظۀ لو رفتن و شبیخون زدن به آنان – ولو در نازلترین سطحِ فرمِ واکنشی – مقبول در میآید و حداقل تابع و پشت شخصیت هاست.
هرچند که پیرنگ ابتدایی فیلم این حس را میدهد که فیلم قصه جذابی دارد ولی فیلم هدررفته و از سطح قصه فراتر نمیرود. فیلم در سکانسهای درگیری، در ناخوداگاهِ خود تحت تاثیر زدوخوردهایی از جنس سینمای اسکورسیزی را دارد. نکتۀ دیگری که در کارگردانی اما بخوبی آموخته، اینترکاتهایش است – که عمدتا بجا و صحیح است. خبر از مافیالضمیر شخصیتها میدهد و هدر نرفته است. چه بسا همذات پنداری جلب میکند. لحظهای که مرتضی زهره را به کشتارگاه میبرد. یک نگاه به نیمکت، جایی که سابقا زینب نشسته بود. یک اینترکات سریع از تداعی آن لحظه. گویی زینب حضوریافته و به آنی به چشم میدوزد. به آنی ظاهر شده و به آنی غیب میشود. مرتضی بهم میریزد و قاب را ترک میکند اما زهره به نیمکت خالی همچنان خیره است. او چه دیده است؟ آیا زهره میداند که پیشتر روی آن نیمکت که نشسته بوده؟ نه – بلکه این قدرت اینترکاتِ فیلم است که درونیاتِ آنی شخصیت را برای ما مسجّل میکند.
اما باید گفت که فیلم هیچ ربطی به ماجرای فوتبال ندارد و از تنور ماجرای فوتبال میخورد. میخواهد به بکگراند یک واقعۀ تاریخی-ورزشی نقب زند ولی هیچ پیوندی میان داستان و ماجرای تاریخی نمیسازد. اینکه بتوان بکگراند تاریخ را با درام پر کرد، مسئلهای فی النفسه جذاب است اما اینکه پیوند و پویشی از درام به واقعیت گسیل نشود، فیلم ابتر و دم بریده جلوه میکند. چنین است که گویی فیلم در مکان و زمان خیالی میگذرد. ایرانی است اما ایرانی جلوه نمیکند. ایرانش پوشالی و دکوراتیو میشود. و نه ایرانی که شخصیتها با هرتصمیم، خودرا بیشتر در سازوکار جامعه حس کنند.
فیلم در ژرفساختاش اسیر نوعی مرام فیلفارسی نیز هست که هنوز از «گوزنها» و «قیصر» و «خداحافظ رفیق» و «تنگنا» بیرون نیامده است؛ چه بسا هنوز قبلهاش، آن فیلمهاست و جنس درام و لوطیگری و مواجههاش با مسائل فیلمفارسی است. همانطور که گلولهها را در سر و صورت دیباج خالی میکند، بیآنکه کسی به او بفهمد و یا کسی متوجه شلیک او شود و سپس باز به زندگی سابقش باز میگردد. از منظر اجتماعی مضحک است ولی چون لابد بحث ناموسی شده، غیرت خفته اش بیدار شده و مجبور به کشتن میشود. و این ناخواسته تبلیغ و سمپاتی با نظام و سازمانهای تشکیلاتچی است. این، بد است.
در عمدۀ لحظات فیلم، مخاطب شاهد یک فیلمفارسی ارزان قیمتِ بنجل است که در لباس امروزی با رگههایی ناموفق از فیلمهای کذا، ملهم از درگیریهای چریکی – این بار نه با نظام شاهنشاهی، بلکه – با نیروهای اسرائـیـلی به پاس یـک ملّیگراییِ ویترینی گام برمیدارد. تلاش فیلم حتی در سرقت بازیکنان اسرائیلی نیز نازل و شوخیست.
فیلم در پاسداشت یک چریک، توجیه آنارشیسم میکند. یک حرکت تشکیلاتی ضدبشری را رنگ سانتیمانتالیسم میزند. بااین حساب که یک مبارز تشکیلاتی دارد به نفع منافع ملی منتهی ملّیِ پس از انقلاب – نه قبل از انقلاب – کار میکند. در حالیکه این مقوله را نمیداند که ذاتِ گروهکها و سیستمهای تشکیلاتی اساسا ضدملّی، ضدمردمی و ضداجتماعی بوده است.
لحظۀ خوب دیگری نیز هست که هادی تیر میخورد و زهره به دنبال دکتر میرود. دکتر میآید و میرود و به آنی میانِ درِ نیمه بستۀ خانه، مرتضی زهره را میبیند که ترسیده و واداده به نقطهای خیره شده است. یک شوک حسی دیگر که از قضا با ذهن مخاطب بدرستی بازی میکند. همه میدانیم زهره چیزی را پنهان میکند اما ترجیح میدهیم که آن را باور کنیم. فیلم با این شوکها در لحظاتی از جای جای فیلم میتواند خوب کار کند اما نمیتواند دانه های این تسبیح را کنار یکدیگر منسجم و مرتب و متعین سازد. چنین میشود که ناخواسته، فیلم با نمای آخر و فرجام ماجرای گرمابهاش اتفاقا ضدملّی میشود. گویی هرکس با اسرائیل در بیفتد و بخواهد رکبی به آنان بزند – حتی به بازیکنان فوتبالش- باید تاوان پس بدهد. و اسرائیلیها آبکشش میکنند. حتی اگر در گرمابه باشد. انگار که حتی در گرمابه ایرانیان نیز اسرائیل نفوذ دارد.
پایان فیلم مصادف میشود با شادی ایرانیان و هم وطنان ایرانی که توسط پروتکل امنیتی اسرائیلی تار و مار شده اند. این همان حدیث یک بام و دو هوایی است که میخواهد هم ملی باشد هم امنیتی، هم ورزشی – اما نمیتواند. پس به چه قیمت؟ به قیمت وطن فروشیِ [ناخواسته] و کشته شدن کلی نیروهای خودی – در برابر تنها یک برد ورزشی در مصاف با تیم اسرائیل. آن هم زمانی که اسرائیل ترورش را به زبان منطقِ فیلم، با هیئت تیم فوتبالش لاپوشانی کرده است. لحظۀ رکب خوردن مرتضی در گرمابه خوب است. اتوبوس حامل وارد گرمابه میشود. نمیدانیم چگونه بازیکنان دزدیده شده اند و همین رکب را برایمان ملموستر میکند. برای همین غبار پشتِ شیشۀ اتوبوس برایمان راز سر به مهر درستی بجا میگذارد. نکتۀ خوب ولو بدرستی ثمرۀ ندادۀ فیلم ترتیب و ترتیل تصاویر است که برای مخاطب حداقل تا به انتها توطئه را با توطئهای دفع کرده و مخاطب را شوکه میکند.
فیلم در آن سکانس توانسته از دال گزارش وحشی برای ما بخوبی شوک از یک رکب امنیتی را بسازد. یک نمای و زوم نرم و کوتاه به رادیوی درون گرمابه، یک کات-بک به صورت متحیر مرتضی. یک نما از شیشۀ غبارگرفتۀ اتوبوسی که باید حامل بازیکنان اسرائیلی میبود. دوباره نمای رادیو، که بازیکنان وارد زمین میشوند. مرتضی متحیر از اتفاقی که درحال افتادن است. نمیداند چه کند. تیرها شلیک میشوند بیآنکه برایمان ضاربین محرز باشند. حس منفیای که از سپاه مرموز و مخفی اسرائیل در تصویر جاریست، در سکانس حمام بدرستی کامل میشود. فیلم ورود بازیکنان اسرائیل را با ورود نیروهای امنیتی همسان کرده است و این خود دالیست از مرامنامۀ اسرائیلی – ولو ناچیز و در سطح مانده – که مسابقه فوتبالشان نیز غاصبانه و با تلفات است. هرچند که این احساسِ درستِ منفی از اسرائیل را فیلم نمیتواند تا آخر نگه دارد، برای همین در انتها احساسِ کاشته شدۀ درون متنِ فیلم، بخاطر ساختار غلطاش – ثمره نمیدهد و برای مخاطب [ایرانی] فیلم، شبیه یک خودزنیِ ذلیلانۀ سیاسی-امنیتی میشود.
حال اینکه بعد از تیتراژ اولیه میبینیم که آژانس هواپیمایی اسرائیل را آتش زدند و آن درحد یک یا دونمای شبه-مستند است که آنهم هیچ حس متعین و دقیقی از ماجرا را به ما نمیدهد، چه سودی دیگر دارد؟ لهذا « 1968 » فیلمی هدررفته است که نمیداند کجا بایستد، چه موضعی بگیرد و چگونه قصه و روایت و شخصیتاش، و حتی تاریخش را به فرجام و سرانجامی سمپاتیک و دراماتیک برساند.
برای همین هرچند لحظاتی از فیلم با تکنیکی درخور ساخته میشود – که نشان از تاثر کارگردانِ کار بعنوان یک سینهفیل دارد – اما شاکلۀ کار بعنوان اثر یک فیلمساز بیش از آنکه از جانمایۀ خود صادقانه ارتزاق کند، با حجابِ نوعی ملیگرایی ویترینی نمیتواند از پوستۀ سوژهاش فراتر رفته و به جان مطلب نفوذ کند. پس نفوذش نیز از آن نیروی غیرخودی میشود و نقشهاش ملغی شده و پیروزیِ حتمیاش با یک شبیخون بدل به شکست میشود. روایت داستان بیشتر از اینکه امنیتی و حیثیتی جلوه کند، از سترگی سوژه رکب از ناتوانیها و نابلدیها میخورد؛ همانطور که مرتضی از خودی و غیرخودی برای نقشهاش، و مخاطب از دیدنِ این فیلم در آخر رکب میخورد.