| «عروسکگردانیِ وودی آلن»
| نقد فیلم «Whatever Works»
| نویسنده: امیر میرزائی
| نمرۀ ارزشیابی: 1 از 4
«من دیدگاه خیلی بدبینانه و وحشتناکی دربارۀ زندگی دارم. همیشه داشتم، از زمانی که بچه بودم. با افزایش سن هم تغییری نکرده. احساس میکنم که زندگی وحشتناک، دردآور، کابوسوار و بیمعنیه و تنها راه خوشحالبودن اینه که به خودت دروغ بگی یا خودت رو فریب بدی. و من تنها کسی نیستم که چنین تفکری داره. اینو نیچه گفته، فروید گفته، یوجین اونیل گفته. انسان نیاز به توهم داره تا زندگی کنه. اگه به زندگی شفاف و صادقانه نگاه کنی، زندگی طاقتفرسا و غیرقابلتحمل میشه، چون خیلی هولناکه.»
اینها سخنان وودی آلن در نشست خبری فیلم «You Will Meet a Tall Dark Stranger» در جشنوارۀ کنِ سال 2010 است. چه با محتوای این سخنان موافق باشیم چه آن را محل نقد و حمله بیابیم، باید گفت همین اظهار نظر کافیست تا شباهتی واضح میان وودی آلن و شخصیت اصلی فیلم Whatever Works (بوریس با بازی لری دیوید) بیابیم. گویی بوریسِ فیلم همان وودیِ آلنِ واقعیت است. او قطعاً نمایندۀ خودِ آلن و تفکرش در خصوص زندگی است. درست است که آلن در این اثر به عنوان بازیگر حضور ندارد، اما بوریسِ فیلم جای خالی او را پر میکند.
فیلم Whatever Works مانند بسیاری از دیگر فیلمهای وودی آلن، آشکارکنندۀ دیدگاه او در خصوص موضوعات متعدد است. آلن سعی کرده با روایت قصهای با ریتم (ضرباهنگ) بالا، پیامی نهایی را به بینندگان انتقال دهد. این پیام در عنوان فیلم کاملاً واضح است: Whatever Works. این جمله در انتهای فیلم از زبان شخصیت اصلی قصه -بوریس با بازی لری دیوید- معنی میشود: «هر عشقی که میتونی، دریافت کن و منتقل کن. هر خوشحالیای رو که میتونی، به دست بیار یا ایجاد کن. هر میزان موقتی از خوبی رو، هر چی به درد خورد.» اگر چه این دیدگاه خوشبینانه به نظر میآید، اما با تماشای آثار وودی آلن، نتیجهای خلاف آن حاصل میشود. در واقع چنین دیدگاهی مبنایی کاملاً بدبینانه دارد. آلن معتقد است هدف و حکمتی در جهان نبوده و پوچی با قدرت میتازد. به خاطر همین پوچی است که باید تلاش کرد لذتهای کوچک و خوشحالیهای ساده را جشن گرفت. تا اینجا بیشتر وارد وادی فلسفه شدهایم و این نه به خاطر دورشدنِ عمدی و آگاهانه از فیلم، بلکه دقیقاً به دلیل ویژگی فلسفی آثار آلن است. او از موضوعات بسیار جدی از قبیل خدا، زندگی، مرگ، عشق، خیانت و مواردی از این قبیل سخن میگوید و همینها به آثارش این امکان را میدهند که در معرض ارزیابی فلسفی نیز قرار گیرند. گویی تلاش آلن بیش از هر چیز -حتی بیش از سرگرمکردن مخاطب- بیان نهایی مواردی است که برایش مهم است. البته اینجا یک پرسش سربرمیآورد: آیا صِرف چنین هدفی به معنای موفقیت آلن در ساخت و پرداخت یک قصۀ باورپذیر، با یک آغاز، میانه و پایانِ مطلوب است؟!
ضعف بزرگ Whatever Works رخدادن وقایع و تغییراتی است که بدون مقدمه و زمینهچینی مناسب و نیز بدون طی فرایندی باورپذیر محقق شدهاند. همۀ اینها صرفاً روایت میشوند و بیش از پیش بر سردرگمی مخاطب افزوده و بر آشفتگیِ خودِ فیلم مهر تأیید میزنند. گویی کاراکترها عروسکهای بیجانی هستند که دست تحمیلی عروسکگردان -وودی آلن در مقام فیلمنامهنویس و کارگردان- آنها را به هر آنچه بخواهد، وادار میکند، بدون اینکه ذرهای منطق عقبۀ شخصیتها، انگیزهها، کنشها و تغییر و تحولاتشان باشد. برای مثال کاراکتر دختر قصه -ملودی با بازی ریچل وود- را به خاطر آوریم. او که در ابتدا بسیار ساده و زودباور نمایش داده میشود -و حتی از زاویۀ دید بوریس، احمق خطاب میشود- ، پس از مدتی همنشینی با بوریس به چنان درکی از عالَم و مسائل مهم هستی میرسد که تعجبآور است! نکتۀ جالبتر این است که در فیلم همهچیز بهسرعت رخ میدهد یعنی فیلم صرفاً حاصل این همنشینی و بلوغ ملودی را نمایش میدهد و تمرکز چندانی روی فرایند ندارد. علاوه بر این، بدون این که تصویر به عنوان اصلیترین عنصر سینما به ما منتقل کند که ملودی عاشق بوریس شده، این عشق را صرفاً در کلام ملودی میبینیم و ظاهراً باید آن را باور کرده و بپذیریم. کلام اگرچه جایگزین تصویر شده، اما نمیتواند به اندازۀ تصویر تأثیرگذار و باورپذیر باشد. ضعف، تحت هر شرایطی ضعف است، حتی اگر خالق قصه وودی آلنی باشد که او را از بزرگان کمدی به شمار میآورند. محال نیست که بزرگان به دلایل مختلف، آثاری کمکیفیت یا بیکیفیت خلق کنند. شاید یکی از دلایل این ضعفها در آثار اخیر آلن سن بالایش باشد. گویی حوصلۀ سابق را ندارد و این امر قابل درک است. اما نباید صِرف پیری او را دلیلی دانست که بشود بر او آسان گرفت یا اغماض کرد. همواره باید به یاد داشت که نقد بر هر فردی با هر جایگاهی مقدم است.
به نظر میرسد در نظر وودی آلن، حرفی که قصد بیانش را دارد، بسیار مهمتر از طریقۀ بیان است. به باور من، او حتی طریقۀ بیان را قربانی محتوای بیان میکند. نویسندۀ این سطور معتقد است که طریقۀ بیان یک امر چنان نقش اثرگذار و غیرقابلانکاری در محتوای بیان دارد که بیتوجهی به آن، نتیجهای جز مخدوششدن محتوا نخواهد داشت.
فیلم هر چند در مواردی بامزه و همراهکننده است -با وجود ضعف فیلم، نویسندۀ این سطور با ضرباهنگ قصه و شوخیهای کلامی آن ارتباط گرفته- اما قربانی کاراکترهای بیهویتش میشود. شخصیتهایی که هر آنچه دارند و به هر آنچه تبدیل میشوند، ناشی از ارادۀ کارگردان است. به مادر دختر -ماریاتا با بازی پاتریشیا کلارکسون- دقت کنیم. تغییر او بسیار ناگهانی، فوری و بیمقدمه است. علاوه بر آن، وقتی این زن با همسر سابقش در نمایشگاه عکاسی روبرو میشود، نکتهای مطرح میشود که توجه را جلب میکند. مادر وقتی همسر سابقش را میبیند، راحت و منعطف با او مواجه میشود. حتی از الفاظ محبتآمیزی نیز استفاده میکند (الفاظ انگلیسیِ darling و honey). اینها با پیشینهای که تعریف شده، سازگار نیست: میدانیم که شوهرش به او خیانت کرده و دوست صمیمی زنِ خیانتدیده، در این خیانت، با همسر آن زن، سهیم و شریک است. با این اوصاف، اینکه زن تا این حد منطقی و آسوده با همسر سابقش مواجه میشود، مسئلهای است که در نظر مخاطب، قابل باور نیست. دریغ از اندکی غم و خشم در چهره و بدن بازیگر زن!
مورد دیگری که مانع اثر در تبدیلشدن به یک فیلم خوب است، این است که همزمانیهایی را در قصه نمایش میدهد که صرفِ نمایششان ظاهراً باید مخاطب را آمادۀ پذیرش مواردی کند. منظورمان چیست؟ برای مثال اثر از تلاش مادر برای رهاشدن دخترش از دست بوریس میگوید. دختر که به بوریس علاقه دارد، قاطعانه پاسخ منفی میدهد. اما کمی بعد وقتی دختر و بوریس را میبینیم که از دوچرخهسواری فراغت یافتهاند، بوریس طبق معمول مشغول غرزدن است. دختر که کلافه شده، رو به بوریس میگوید: «میدونی؟ بعضی وقتا فکر میکنم که تو خیلی مصمم هستی که از هیچی توی زندگی لذت نبری، فقط از سر لجبازی.» و چون اکنون این جمله را گفته، انگار باید آماده باشیم که او بوریس را رها کند و به آغوش پسر جوان پناه ببرد. در واقع غرزدنها و شکایتهای بسیارِ بوریس دختر را خسته میکند و همزمانی این امر با ابراز علاقۀ آن پسر جوان -رندی جیمز- گویی برای ترک بوریس کافی و باورپذیر است. باید این را پرسید که آیا چنین اتصالهای همزمان در داستان منطقآور است؟! اولاً بوریس کاراکتری نیست که در شکایتهایش تغییری کرده باشد. او همان است که بود. دختر -که اکنون همسرش شده- شاهد اینها بوده. چه میشود که همین شکایتهای ثابتِ همیشگی عاملی میشود که دختر او را ترک کند؟! دختری که تا همین چندی پیش قویاً در برابر خواست مادر و آن پسر جوان ایستادگی و مقاومت میکرد.
Whatever Works شاید بیش از هر مفهوم دیگری دربارۀ شانس (تصادف) باشد. شانس (تصادف) یکی از بارزترین مضامین در آثار وودی آلن است، تا جایی که آلن در یکی از آثارش به طور مستقل و ویژه به مفهوم «شانس» میپردازد (Match Point) و در آخرین اثرش (Coup de Chance) بهوضوح رد پای این مفهوم را میبینیم، تا حدی که واژۀ «chance» به معنای «شانس» در بخشی از عنوان این اثر ذکر شده. قابل درک و حتی همراهی است که خالقان هنری وجوه ثابتی را در آثارش نمایش داده و حتی بهعمد آن را تکرار کنند. صِرف این امر نقدی را به آنها وارد نمیکند، اما نقش پررنگ تصادف در آثار آلن را نباید توجیه منطق فیلمهایش دانست و به همین خاطر، آن را باورپذیر تلقی کرد. در همین فیلم میبینیم که بوریس که اکنون از تنهایی و جداشدن از همسرش غمگین است، تلاش میکند بار دیگر دست به خودکشی بزند. تصادفاً برخورد با زنی غریبه او را نجات میدهد و همین برخورد، شانس دیگری برای زندگی به او میدهد. او اکنون به آن زن علاقه پیدا میکند و بوریس و این زن تبدیل به زوجی شاد و راضی میشوند. در سوی دیگر ملودی و رندی وارد رابطه شدهاند، مادر ملودی با رضایت خاطر همچون سابق روابطش را ادامه میدهد و در نهایت پدر ملودی، شکل دیگری از رابطه را برمیگزیند که ثمرهاش وضعیت روانیِ مثبتی در مقایسه با قبل است. در واقع هر یک از کاراکترها به مراد خود میرسند؛ آنها که در حصار اضطراب، غم، نارضایتی و افسردگی محصور بودهاند، اکنون خود را خوشحال و آسودهخاطر مییابند. اینطور به نظر میرسد که فیلمنامهنویس صرفاً خواسته پایانی خلق کند که همۀ کاراکترها شاد از انتخاب خود و راضی از زندگی و روابطشان، گذران کنند، بیآنکه توجه داشته باشد رضایت اصلی را باید از مخاطب جلب کرد!
تاریخ: 18 تیر 1404