| « شر از POV داستایفسکی یا براهنی؟ »
| نقد فیلم « پیرپسر » (۲)
| به کارگردانی «اوکتای براهنی»
| نویسنده: پدرام روحـی
| نمرهٔ ارزشیابی: ۰ از ۴
بررسی تطبیقی [مسألهی شر] در پیرپسر (براهنی) به نسبت برادران کارامازوف (داستایفسکی) :
مقدمه:
ایکاش کارگردانان این سینمای از نفس افتادهی امروز ایران درست فیلم بسازند و حتی المقدور دیگر هم به این شیوهٔ مضحک اثری اقتباسی از بزرگان ادبیات جهان نسازند و تن و بدن امثال داستایوفسکی و شکسیپر و… را در گور نلرزانند. فروید پیشکش! مسیری که براهنی در پیرپسر پیشه کرده درست شبیه به مهدویان زخم کاریست، او از هملت و مکبث و.. دیگر آثار شکسیپر اقتباس کرده بود و الهام گرفته بود و در آخر آن فاجعهٔ زخم کاری را رقم زد، الان هم نوبت براهنی ست که با این اقتباس افتضاح و فهم سطحی اش از برادران کارامازوف – داستایفسکی فاجعهٔ پیرپسر را رقم زده است.
شروع:
پدر در فیلم «پیرپسر» با بازی اوراکت و بیرون زدهٔ پورشیرازی یک رذل به تمام معنا و یک شیاد و بیمار جنسی ماقبل شخصیت است که حتیٰ لحظهای نمیتوان با او سمپات شد. نامش مثلاً به طور کاملاً نمادین در عین حال خودآگاه و البته احمقانهای «غلام باستانی» است. نیّت و هدف فیلمساز این است که در متن و نه در تصویر این تیپ بی نوا که برایش حتیٰ نمیشود اظهار دلسوزی کرد را مثلاً غلامِ سنت جلوه دهد. کارگردان دوست دارد نام کاراکترش معرف هویتش باشد، اما نمیشود چون که سینما جای این مسخره بازی ها و مفروض گرفتن های مضحک نیست. با یک اسم که نمیشود شخصیت خلق کرد و هویّت سینمایی ساخت. نکتهی بعدی این که در کجای تاریخ ایران مردان اینگونه مَنِشی داشتند؟ «غلام باستانی» دقیقاً محصول کدام دوره از سنت ایران است؟ اصلاً کدام مرد ایرانی در کدام دورهی مردسالاری اینگونه تا این حد شنیع، حیوانی رفتار کرده؟ تصوری که فیلمساز از مرد ایرانیو قبل تر در ناخودآگاه خودش از پدر خود دارد تصور و نگاهی سایکوپاتیستیک، روان ستیز و ضد مرد است. چیزی که کارگردان در قاب تصویر به بینندهٔ اثرش ارائه میدهد به قدری ضدانسانی و پس زننده است که اگر زنی این فیلم را ببیند پس از تماشا به تمامی مردان به چشم هیولا مینگرد.
نیمه کاراکتر علیل غلام باستانی هرگز تبدیل به یک کاراکتر سینمایی تمام و کمال نمیشود بل که صرفاً به تجسمی باسمهای، بیمار و اوهامگونهی صِرف فیلمساز از اصل شر بدل می گردد. صِرف این که در اثری گفته شود «شیطان بد است» کافی نیست. این «بد» را حال در این بحث این «شر» را در دل چگونگیِ «بد بودن» و قبل تر از آن در صورت لزوم چگونگی «بد شدن» باید ساخت و سینما کرد. این یعنی نزدیک شدن به درونیات شخصیت، تا بدین وسیله مخاطبْ با منطق و پشتی قوی همراه با استدلال فضا و مجالی برای آنتیپات شدن و یا بالعکس سمپات شدن با کاراکتر پیدا کند. کارگردان به اشتباه فکر میکند که «شر» نمودی بیرونی دارد و با سطل استفراغ ریختن غلام روی پسرش و یا با زن بارگی و شهوتپرستی وی شر میسازد. اما نمیداند در سینما سازوکار به طریق دیگریست. این ها همه برچسب است، برچسب هایی که کارگردان از بیرون به غیرکاراکترش میچسباند. فیلمساز سعی در نشان دادن تمامی رذائل اخلاقی و فرومایگی های شخصیتی/بیرونی غلام دارد اما غاقل از این که سِیر «شر» از درون به بیرون است. برای مثال غلام با چه منطقی با چه انگیزهای تمامی این کارهای شنیع را انجام میدهد و تا این حد در بد بودن و کثیف بودن جلو میرود؟ اصلاً غلام به چه دلیل تا این حد پست شده؟ به واسطهی نفرت از پدرش؟ این که در یک خط دیالوگ با غمخوار در نمیآید و شوخی است. اصلاً این حجم از فرومایگی برای چیست؟ چرا غلام تا این حد آلودهی شهوت است که به خاطرش حتیٰ جنایت می کند و دست به قتل میزند و باز هم دست از این پَست فطرتی و بدی کردن جنون آمیز بر نمیدارد؟ چرا این میل سیری ناپذیر و کثیف غلام باستانی تمام شدنی نیست؟ علت فتیش بیمارگونه اش چیست؟ غلام که دائم در حال کامجویی از زنان است اصلاً این فتیشش بی معنیست چون که پیشینه و چگونگی ندارد. فتیش نوعی میل جنسی بیمارگون و علاقهٔ شدید به اشیاء غیرمتعارف و یا قسمتی از از بدن است که با عمل تولید مثل مرتبط نیست. از نگاه فروید در سازوکار روان فتیش پاسخی به اضطراب اختگی ست، که از پس سرکوب این اضطراب پدید می آید.
اما اثر چقدر این مقوله را تبدیل به سینما کرده؟ آیا اصلا این چنین مفاهیمی سینما می شوند؟ و به زبان سینما در می آیند؟
انگار کارگردان فقط می خواسته بگوید من هم فروید خواندم و خواسته به نوعی مقولهٔ «فتیش» را هم مثل دیگر موارد به فیلمش الصاق کند.
هیچ پاسخ دقیقی برای هیچ کدام از سوالات بالا وجود ندارد چرا که چگونگی و سِیری در کار نیست. غلام باید بد باشد، پَست تر از هر پست فطرتی چون کارگردان خواسته.
این است سینمای خالص؟
تمام کنید این بازی کثیف را آخر کدام سینمای خالص؟ این که «ناسینمای تمام ناخالص» است.
از طرفی شیطان بودن غلام در میزانسن هم ساخته نمیشود تا شر مطلق بودنش اثبات شود. برای مثال در سکانس های پایانی با قرار دادن غلام در میزانسنی که پشت سرش شاخ هایی قرار گرفته «شیطان» ساخته نمی شود. لابد آن شاخ ها هم نماد شیطان است. این ادابازی های کودکانه حقیقتاً مبتذل است و عجیب توی ذوق می زند و فقط تکنیکْ نابلدی فیلمساز و دوربین الکنش را لو می دهد و نه هیچ چیز دیگری! «شَر» بودن غلام نه در میزانسن و قاب بندی ها و نه با چنین رفتارهای کریه و قبیحی از جمله زنبارگی های مهوع اش تا مواد کشیدن های پی در پی او و نه در دیالوگ های پسرانش، که مفروض گرفته میشود، ساخته نمیشود و کارگردان نمی داند فرضیات جایی در سینما ندارد چرا که ما در سینما چیزی را که از دل چگونگی میبینیم باور میکنیم و با دیدههایمان از پس فرایند دراماتیک و جریان سیال اثر جلو می رویم.
اما مسألهٔ «شَر» در برادران کارامازوف / داستایوفسکی چگونه برگزار می شود؟
داستایوفسکی در این اثر بسیار دقیق سِیر «شر» را از درون به بیرون ترسیم میکند. [فیودور پاولوویچ کارامازوف] در این رمان پدری است که از ابتدا به ساکن بد نبوده، او زمانی طرزفکر آرمانی خود را داشته در جهت بهبود وضعیت موجود وقت اما شکست خورده و روزگار و زمانه او را به این حال درآورده. حالا او شرارت میکند و میل به شرارت دارد. می توان گفت به گونه ای شرارت فئودور کارامازوف هم دهن کجی او به زمانه اش و هم انتقامی ست که پیوسته از خودش می گیرد؛ انگار که دیگر هیچ چیزی در جهان برای فئودور مهم نیست چون که برایش دیگر هیچ ارزشی وجود ندارد چرا که چیزی که از زندگی می خواسته، آرمان و هدفش تحقق پیدا نکرده و حال ارزش های اعتقادی وی در دل و جانش رنگ باخته و نتیجتاً بنیان عقاید فکری اش هم در ذهنش نه فقط متزلزل بلکه به کلی نابود شده است. فئودور کارامازوف با مشروب خوردن و باده گساری، شهوترانی و سکس و زن بارگی و… سعی در خلق ارزش های نودر خودآگاه و در ناخودآگاهحتیٰ به نوعی سعی در بازیابی ارزش های از دست رفتهٔ گذشته اش دارد؛ به نوعی تمامی این کنش های عاری از اخلاق فوئودور در ناخودآگاه، تغییرشکل یافتهی همان خواسته های محقق نشده در روان اوست. انجام این شرارت ها آلترناتیویست که به آن ها محتاج است چون که حالا ارزش های فعلی اش در گرو این شرارت ورزی ست. پس از تحلیل روانکاوانه و فرمیک شخصیت فئودور و بعد از فهمیدن سِیر و قوس شخصیتی او می توانیم آنتیپاتی و نفرتمان از او را به تعلیق در بیاوریم و تازه اینجا در این نقطه دلمان به حال فئودور میسوزد.
شرارت ورزیدن فئودور به دیگران از جمله پسرانش و بعد تر به جهان و از همه مهم تر به خودش یک مؤلفهی هویّتی مهم و جدی از وجوه شخصیتی اوست و در نتیجه بد شدن فئودور/پدر در رمان دارای سِیر و چگونگی ست و او از پس شرارتش شناسا میشود.
اما نسبتی که غلام باستانی در پیرپسر با شر برقرار میکند هرگز اینکونه نیست. شر در پیرپسر هیچ سنخیتی با شر در برادران کارامازوف ندارد. مسألهی «شَر» در رمان برادران کارامازوف از پس چگونگی «درون به بیرون» ساخته شده و فرم میگیرد، اما در پیرپسر ماجرا برعکس است و «شر» بماهو «شر» صرفاً از بیرون به عنوان یک مفهوم انتزاعی بی هیچ دلیلی همواره در اثر وجود داشته و دارد و هیچ نمود درونی و یا عقبه و سبقه ای ندارد!
در انتها باید گفت که «پیرپسر» اقتباسی نافرجام و شکست خورده از رمان «برادران کارامازوف» است. بیس و شاکلهی کلّی فیلم بر اساس این رمان پِی ریزی شده است. اما فیلم هرگز هیچ نسبتی با رمان برادران کارامازوف برقرار نمی کند.
