لطفا شکیبا باشید ...
صفحه اصلی > نقد > نقد فیلم > : تماس دوباره با جهان | نقدفیلم مردی بدون گذشته

تماس دوباره با جهان | نقدفیلم مردی بدون گذشته

| « تماس دوباره با جهان: پدیدارشناسی سکوت »
| نقد فیلم « مردی بدون گذشته »
| نویسنده: عـرفان گـرگین
| نمره ارزشیابی: ⭐⭐⭐ (3 از 4)

«مردی بدون گذشته» از آن دسته فیلم‌هایی است که تجربه‌اش بیش از آنکه وابسته به روایت باشد، بر دوشِ کیفیت ظهور جهان قرار دارد. اثر نه تلاش می‌کند داستانی پیچیده تعریف کند، نه می‌خواهد از شخصیت‌ها قهرمان و ضدقهرمان بسازد. جهانِ کوریسماکی جهانی است فروتن، مینیمال، و به‌ظاهر تهی؛ اما همین تهی‌بودگی، افق تازه‌ای برای حضور می‌گشاید.

فیلم با کمینه‌کردنِ نشانه‌ها، با کاستن از سرعت، با استفاده از سکوت‌های بلند و مکث‌های جسمانی، تجربه‌ای برای تماشاگر می‌سازد که در آن معنا «ساخته» نمی‌شود، بلکه «پدیدار» می‌گردد. این فیلم به‌جای آنکه چیزی را به ما بگوید، ما را در موضعی قرار می‌دهد که خودمان باید کیفیت بودن را لمس کنیم. این لمس‌کردن، همان نقطه‌ای است که فیلم را از هر شکل سنتی روایت‌پردازی جدا می‌کند و آن را به تجربه‌ای پدیدارشناسانه نزدیک می‌سازد.

در نقطه آغاز، شخصیت اصلی حافظه‌اش را از دست می‌دهد. همین حذف گذشته‌، استراتژی بنیادین فیلم را روشن می‌کند: جهان نه از طریق دانستن، بلکه از راه آشکارشدن قابل تجربه می‌شود. امساک فیلم در توضیح اینکه او چه کسی بوده یا چرا به این وضعیت رسیده، مخاطب را در وضعیتی مشابه شخصیت قرار می‌دهد. ما هم مانند او رها می‌شویم در جهانی خام، جهانِ آغازین، جهانی که باید آن را با چشمان بی‌پیش‌فرض دید.

این وضعیت، به شکلی استعاری یادآور اپوخه هوسرلی است: تعلیق همه دانسته‌ها برای رسیدن به تجربه ناب. وقتی مرد از خواب بیدار می‌شود و جهان را می‌بیند، نگاه او نوعی نگاه نخستین است؛ نگاهی آزاد از عادت‌ها، نقش‌ها و تاریخ. و مخاطب به شکل ناگزیر شریک همین تجربه می‌شود. فیلم جهان را طوری ارائه می‌کند که هر چیز کوچک، از یک کانتینر زنگ‌زده تا لباس‌های خشک‌شده روی طناب به پدیداری تازه بدل می‌شود.

سکوت در این میان نقشی اساسی دارد. در اثر، سکوت فقدان صدا نیست؛ میدان ظهور است. شخصیت‌ها کم صحبت می‌کنند، اما این کم‌گویی نه نشانه فقدان معنا، بلکه راهی برای آشکارشدن معناست. سکوت، تماشاگر را مجبور می‌کند که نه روایت را دنبال کند، بلکه کیفیت «بودن» را بشنود. مکث‌هایی که میان دو دیالوگ رخ می‌دهد، تنه‌زدن‌ها و توقف‌های ناگهانی در حرکات بدن، همگی به ما یادآوری می‌کند که زندگیِ واقعی همیشه بیشتر در فاصله‌هاست، نه در لحظات پرحرف و پرشعار. در این فیلم، هر سکوت نوعی دعوت است دعوت به مشارکت، به مشارکت در ساختن جهان فیلم. ما باید نگاه کنیم، حس کنیم، و همراه با شخصیت‌ها وارد کیفیت لحظه شویم. این سینما، سینمای شنیدنِ سکوت است؛ سینمایی که در آن زیبایی از دل مکث و خاموشی شکل می‌گیرد.

بدن‌مندی شخصیت اصلی نیز یکی از محورهای مهم تجربه پدیدارشناسانه اثر است. بعد از ضرب و جرح، بدن او کندتر، سنگین‌تر و محدودتر حرکت می‌کند. این کندی، صرفاً یک ویژگی روایی نیست؛ بلکه شیوه ظهور جهان را برای ما تعیین می‌کند. بدنِ آسیب‌دیده، جهان را متفاوت لمس می‌کند؛ و ما، در هم‌نفس شدن با این بدن، جهان را از نو می‌فهمیم.

در پدیدارشناسی، بدن نه ابزارِ حملِ روح، بلکه شیوه بودن در جهان است. فیلم نیز به‌جای ساختن قهرمانی توانمند، بدنِ شکننده و خام شخصیت را برجسته می‌کند؛ بدنی که با هر حرکتش، هر مکثش، هر نگاه کوتاهش، به ما یادآوری می‌کند که حضور همیشه چیزی شکننده و درعین‌حال پرارزش است. فیلم از ما می‌خواهد با او «هم‌جسم» شویم؛ نه فقط او را ببینیم، بلکه شیوۀ بودنش را تجربه کنیم. این همان چیزی است که اثر را از روایت فاصله می‌دهد و آن را به تجربه نزدیک می‌کند.

فضاهای فقیر و مینیمال فیلم، بخش مهم دیگری از این تجربه‌اند. کوریسماکی جهان فیلم را در زاغه‌ها، کانتینرها، حلبی‌آبادها، کافه‌های کوچک و بی‌نام و خیابان‌هایی خلوت بنا می‌کند. این فضاها در نگاه نخست بی‌روح و حاشیه‌ای‌اند، اما همین فقرِ بصری امکانی پدیدارشناختی ایجاد می‌کند: نبودِ تزئینات به اشیا اجازه می‌دهد «حضور» پیدا کنند. یک صندلی، یک چراغ، یک سگ آرام، یک نوار صوتی قدیمی، هر چیزی در این جهان فرصت دارد که به‌مثابه پدیدار ظاهر شود. اشیا دیگر ابزار نیستند؛ جزئی از تجربه‌اند. فضاها در این فیلم نه پس‌زمینه، بلکه شریک ظهورند. تماشاگر در میان این فضاهای عریان، ناچار می‌شود نسبت تازه‌ای با اشیا برقرار کند. جهان مینیمال فیلم، نوعی سکونت ابتدایی پدید می‌آورد که در آن زندگی نه در شلوغی، بلکه در سادگی ظاهر می‌شود.

در دل این جهان ساده، اخلاقی پدیدارشناسانه شکل می‌گیرد؛ اخلاقی که بر پایه رابطه با «دیگری» استوار است، نه بر قضاوت یا قصه. شخصیت‌ها مهربانند، اما نه از سر ادای نقش یا لذت از خیرخواهی. مهربانی در این فیلم یک ژست فلسفی نیست، بلکه کیفیتی پدیداری است: عملی کوچک، به‌جا، بی‌تظاهر و بی‌گفتار. آدم‌هایی که از شخصیت اصلی مراقبت می‌کنند، خودشان با مسائل و فقر و محدودیت‌ها درگیرند. هیچ‌کس «منجی» نیست، و هیچ‌کس «محتاج نجات». رابطه‌ها بر پایه لمسِ متقابل شکل می‌گیرد. این‌گونه مهربانی، از جنس اخلاق هوسرلی است: دیدنِ دیگری به‌مثابه حضور، نه به‌مثابه نقش. کار محبت‌آمیز در فیلم ارزشمند است چون «رخ می‌دهد»، نه چون برای آن معنای نمادین تعریف می‌شود.

تماشاگر در این فرایند، تنها ناظر نیست. جهان فیلم با سکوت‌ها و کمبودهایش کامل نیست و همین نقص ما را به مشارکت فرا می‌خواند. کاوریسماکی نمی‌خواهد دنیابینیِ خود را بر ما تحمیل کند؛ بلکه می‌خواهد ما را در ساختن جهان شریک کند. فیلم معنایی ندارد که به ما نشان داده شود؛ معنایی دارد که باید با آن زندگی کنیم. تو که گفتی درون اثر مشارکت کردی، تجربه‌ای کاملاً در راستای ساختار پدیداری فیلم داشته‌ای: وقتی فیلم کم‌حرف، کند و تهی است، ما ناچار می‌شویم با آن همراه شویم، به آن نفس بدهیم، و معنا را نه در روایت، بلکه در «بودن» پیدا کنیم. این مشارکت اساس تأثیر عاطفی فیلم است: تجربه نه از بیرون، بلکه از درون شکل می‌گیرد.

موسیقی نیز به همین صورت عمل می‌کند. آن قطعات ساده و فولکی که گهگاه وارد می‌شوند، نه صحنه را احساس‌زده می‌کنند و نه تلاش دارند اوج بسازند. موسیقی در جهان سکوتی که فیلم خلق کرده، نوعی رخداد است، مثل باز شدن یک پنجره. هر بار که موسیقی نواخته می‌شود، انگار چیزی در جهان روشن‌تر می‌شود: یک امکان تازه برای زیستن، یک تنفس عمیق‌تر. موسیقی نه نقش تزئینی دارد و نه روایی؛ موسیقی خودش یک پدیدار است، یک ظهور. این ظهور محدود و کم‌تکرار، به تجربه عمق می‌بخشد و لحظات خاصی را در حافظه تماشاگر ثبت می‌کند.

در نهایت، فیلم بیش از آنکه درباره مردی بدون گذشته باشد، درباره امکان زیستن دوباره است. بازگشت به زندگی در این فیلم نه از جنس روانشناسی است و نه در قالب درام سنتی تعریف می‌شود. گذشته از دست رفته است، اما زندگی می‌تواند از دل اکنون، از کوچک‌ترین لحظه‌ها، دوباره آغاز شود. شخصیت اصلی جهان را دوباره لمس می‌کند، و این لمس کیفیتی است که هویت تازه‌اش را می‌سازد. فیلم به‌جای آنکه نجات را در یافتن گذشته قرار دهد، آن را در شکل‌گیری تدریجی حضور اکنونی نشان می‌دهد. حضور، نه به‌عنوان استمرار گذشته، بلکه به‌عنوان گشایش به سوی امکان.

همین است که فیلم چنین تأثیری می‌گذارد. «مردی بدون گذشته» تجربه‌ای است که تماشاگر را درون خود می‌کشد: نه با هیجان، نه با تعلیق، بلکه با دعوتی آرام و بی‌دست‌ودلبازی. فیلم ما را دعوت می‌کند همراه با شخصیت مکث کنیم، سکوت کنیم، جهان را دوباره ببینیم، و از جزئیات کم‌اهمیت ظاهری، کیفیتی از زندگی به دست آوریم. در جهانی که همه‌چیز سریع، پرحرف و مملو از معناهای آماده است، کوریسماکی فیلمی می‌سازد که در آن از دل سکوت و مکث، زیبایی و زندگی دوباره پدیدار می‌شود زیبایی‌ای که نه توضیح داده می‌شود، نه تحمیل؛ فقط باید آن را لمس کرد.

پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید