| «به جهنم مدرن خوش آمدید!»
| نقد فیلم «بیگارخانهٔ آمریکایی / ۲۰۲۵»
| کارگردان: اوتا بریسویتز
| نویسندهٔ این متن: پـدرام روحـی
| نمرۀ ارزشیابی: ۲/۵ از ۴ (★★½☆)
جدیدترین ساختهٔ «اوتا بریسویتز» فیلمیست دغدغهمند، نقاد و از همه مهمتر انسانی که به راحتی پتانسیل در دام جنسیتزدگی افتادن را دارد اما با روند صحیح و بجا و همچنین موضع دقیقی که پیشه میکند به تمامی شعارزدگی های از بنیان دروغین فمنیستی پشتپایی اساسی میزند و قصه اش را به نحواحسن جلو برده و به پایان میرساند. عنوان «بیگارخانهٔ آمریکایی» به شدت درست انتخاب شده و گویای همه چیز است؛ اینگونه که ما با شرکتی طرفیم که در ازای مبلغی ناچیزی که تحت عنوان حقوق و دستمزد به کارمندانش ارائه میدهد از آن ها میخواهد به تماشای ویدئوهایی خشونت آمیز و مرگبار بنشینند که نگاه کردن به آن ها به شدت برای روان آن ها خطرناک و حتیٰ آسیب زاست! تصور کنید محتوایی خشونت آمیز را در فضای مجازی می بینید و بلافاصله چشم خود را می بندید و صورت خود را از تصویر بر می گردانید اما در شرکت خبری از روی برگرداندن و چشم پوشی نیست ناظر ها حق ندارند چشم خود را به روی چنین محتواهایی ببندند بل که باید با بررسی و نگاه کردن حداقل چندین ثانیهٔ مشخص از محتوای مذکور تصمیم بگیرند آن کلیپ باید در فضای مجازی باقی بماند و یا حذف شود. به گونه ای این شرکت جهنمی از کارمندانش نه بیگاری فیزیکی بل که بیگاریِ روحی_روانی می کشد، کارمندانی که مجبور هستند برای گذران زندگی، زنده ماندن و بقای خویش تن به تحمل و دیدن سیل عظیمی از زشتی های کراهت بار موجود در اینترنت داده و در چنین محیط سرد و بی رحمانه ای کار کنند تا اندکی پول در بیاورند. امنیت روانی در این شرکت بی معنی ست و این شغل جزء مشاغل سخت به حساب می آید. هرچند رفاقت و دوستی ای که به مرور میان دِیزی و سه تن از همکارانش شکل میگیرد محیط سخت و طاقت فرسای این کار غیر قابل تحمل را کمی تلطیف و قابل تحمل می کند و تا مقطعی هم موجب تاب آوری دِیزی برای ادامهٔ کار در این شرکت می شود. اما نگاه شرکت به کارمندانش ابژه گون و کالایی ست و خاموش کردن عواطف و احساسات، بیخیالی طی کردن و سِر شدن روانی بخشی از باید ها و از شروط ادامه دادن و دوام آوردن ناظرها و از اساس، لازمهٔ این کار است، یا حداقل این منش و فرهنگ سازمانی شرکتی ست که با انسانها مانند ماشینهای قابل تعویض رفتار میکند، در واقع نوع رویکرد و بایستگی های شرکت این را میگوید و از ناظر ها همین را هم طلب می کند؛ درست همان چیزی که از سرمایه داری و کاپیتالیسم انتظار می رود! اما وقتی دِیزی به طور اخص یک ویدئوی وحشتناک شکنجهٔ یک زن با چکش و میخ را میبیند، نمیتواند به راحتی به حالت عادی و روال سابق خود برگردد. او دیگر درگیر خاطرهی چیزی است که دیده و باید بفهمد که آیا آن ویدئو کلیپ واقعی بوده یا خیر؟ و اگر واقعی ست چه کسی مسئول آن است؟ حالا هر هزینهای هم که برایش داشته باشد. به نوعی دِیزی بعد از دیدن آن کلیپ روحش زخمی و روانش رنجیده خاطر می شود و می بینیم که به محض تماشای کلیپ برای اولین بار به قدری حالش بد می شود که بیهوش می شود و از حال می رود و پس از دیدن آن کلیپ احساس می کند اگر کاری انجام ندهد خودش هم در رو به زوال رفتن و کمرنگ شدن انسانیت نقش دارد چرا که حالا او هم کلیپ را دیده و احساس می کند در ماجرا شریک و دخیل است گویی اگر این ظلم ددمنشانه را ببیند و سکوت کند تفاوتی با فرد شکنجه گر ندارد پس وجدان و فطرت انسانی اش به او می گوید باید تفاوتی را رقم بزند به همین دلیل هم در ساید کسی که از نظرش در آن لحظه ی خاص مظلوم واقع شده قرار می گیرد اما این قرار گرفتن بدون کنشمندی بی معنی ست پس علاوه بر این که دقیق موضع می گیرد و جای صحیحی می ایستد، درست ترین تصمیم را هم می گیرد به همین دلیل هم خودسرانه در مسیر دادخواهی و برقراری عدالت شخصی اش گام بر می دارد تا به عدالت اجتماعی برسد در واقع این عمل انسانی دِیزی دارای سِیر است با این که می داند شاید حتی جانش در خطر بیوفتد اما بدون هیچ ادابازی و یا شعاری شدنی به مسیری که بدان اعتقادی راسخ دارد با عزمی جزم ادامه می دهد و می کوشد تا هم ظلم را ریشه کرده و هم عدالت را در اندازهٔ خودش در جامعه و کشوری که در آن زندگی می کند برپا کند.

پوستر اصلی فیلم علاوه بر قصه گویی در عین مینیمال بودن و جذابیت بصری یک نقطهٔ قوت دیگری را هم داراست آن هم این است که در ذهن بیننده یک علامت سوال طرح کرده و پرسشی مطرح می کند و علاوه بر همه این تفاسیر تا حدود زیادی هم خط کلّی داستان را شرح داده و به طور موجزی روایتگری میکند. رنگ آبی پوستر خبر از فضای سرد محیط (محل کار) میدهد انگار همه جا یخ زده بعد از آن دختری را می بینیم که با هدفونی که روی گوشش قرار گرفته هیجانزده اما نگران به صفحه نمایش رو به رویش خیره شده، گویی یک تصویر و یا ویدئویی عجیب در مانیتور توجهاش را جلب کرده، اما چه چیزی موجب این حجم از دل دلشوره و فکرمشغولی دختر شده؟ پاسخ این سوال را در مسیری که اثر می پیماید به هنگام تماشای اثر دریافت می کنیم. چرخ فیلم حول محوریت دختر جوانی به نام «دِیزی موریارتی» که ناظر شبکه های اجتماعی ست می چرخد، او وظیفه دارد تا محتواهای خشونت آمیز، تصاویر مستهجن و کلیپ هایی که تماشایش برای کاربران شبکه های مجازی آزاردهنده و یا توهین آمیز است را از اینترنت حذف کند؛ اما تم فیلم هم داستان کنشگری و عصیان همین دختر شجاع یعنی دِیزی جسور، علیه وحشیگری های مشمئزکننده و ضدانسانی یک بیمار جنسی ست که کلیپی از خودش در حال شکنجهٔ یک دختر با میخ و چکش در فضای مجازی پخش می کند؛ اقدامات و رویهای که دِیزی اتخاذ میکند یعنی قیام علیه تعدی و تطاول، ظلم و چپاول و به تاراج بردن تن و بدن [کالبد] یک زن و در آخر بی حیثیت شدنش، همچنین عدم انقیاد و تبعیت نکردن و عملاً سرپیچی از قوانین و دستورالعمل های این شرکتْ ستودنی و قابل ستایش ست. «دِیزی» انسانیت، شرف و بعد از همهٔ این ها زنانگی و جسارت اش را اول از همه به خود و بعد به ما اثبات می کند. اما فیلم هرگز موضعی مردستیزانه و یا حتی فمنیستی به خود نمیگیرد چرا که دوربین به همراه کاراکتر اصلی (دِیزی) در وهلهٔ اول دغدغهی مشخص و شخصی [فردی] ای را عهده دار است. فیلم مطلقاً ایدئولوژی محور نیست و دیدگاهی فرامتنی و بیرون از اثری به آن تزریق نشده، پس نه ایدئولوژی زده و نه جنسیت زده نمی شود بل که اثر با منطقی کاملاً درون متنی که منحصر و متعلق به کاراکتر اصلی و جهان فکری اوست با قصهٔ کوچک اما مهم، جدی و موضع دغدغه مندی که دارد از دل خود جهان اثر در ابتداً به نقد قوانین سلسله مراتبیِ شرکت هایی اینچنینی، بعد از آن به نقد هرج و مرج، فساد و بیبندوباری موجود در جامعهی آمریکایی و در آخر به نقد سیستم ناکارآمد حاکمِ فاسد و تباهی می پردازد که قوانین و مسئولینی نالایق و بی کفایتی دارد که در عمل پشت ظالم، متجاوز و بیمار جنسی می ایستند و نه مظلومی که حقش پایمال شده است. قوانین باید به یاری مظلوم آمده تا کسی که مورد ظلم قرار گرفته است به حقش برسد و ظالم هم مجازات گردد، اما انگار در آمریکا همه چیز برعکس است! قوانین به منحرفان جنسی کمک می کند تا آن ها آزادانه و با گستاخی تمام به جنایات و تبهکاری های مشمئزکننده بیشتری بپردازند. اما آیا آزادی فردی از نگاه آمریکا به این معنای سخیف، سطحی و نازلش قلمداد می شود؟ تصویر که این را می گوید؛ این که هر بیمار روانی و یا منحرف جنسی ای که از راه رسید به جهت ارضای میل جنسی بیمارگونه اش مثل وحوش و بربرها هر بلایی که خواست بر سر هر کسی که خواست بیاورد اسمش آزادی است؟ پس تکلیف فرهنگ و تمدن بشری چه می شود؟ اصلاً قانون جزا، عدل و انصاف [دادخواهی و عدالت فردی و اجتماعی] کجای شالوده و اساس این سیستم ناکارآمد معیوب قرار گرفته؟ چرا وقتی دِیزی به سراغ پلیس می رود و آن ویدئو کلیپ شنیع و ضدانسانی را نشان مراجع قانونی میدهد کوچک ترین نتیجه ای نمی گیرد و کمکی از سوی قانون دریافت نمی کند؟ و دست از پا درازتر به خانه اش باز می گردد؟ این ناکارآمدی قانون و بی بندو باری موجود در سیستم توأمان از روحیه و رویهٔ سرمایه داری و کاپیتالیستی آمریکایی نشئت گرفته که موجب می شود دِیزی که خودش یک دختر تنها و جوانی بیش نیست دست به چنین اقدامی جدی بزند و پی قضیه را بگیرد تا هم متوجه حقیقت شود و هم به جهت تضییع نشدن و صیانت از حق و حقوق انسانی_فردی آن زن که عملاً مورد ظلم و خشونت فیزیکی قرار گرفته و جسمش آسیبی جدی دیده به پا خیزد و علیه ظلم و جنایت هایی تا این حد زننده و ضدانسانی، چنین کنشمندانه و انسانی عصیان کند. در ابتدا دِیزی فقط خواهان فهمیدن حقیقت است و می خواهد ماجرا برایش روشن و شفاف شود او حتی وقتی با مدیر شرکت در این باب صحبت می کند به این فکر می افتد که شاید این یک ویدئوی ساختگی و فیک پورنوگرافی باشد که به جهت ارضای میل یک سری منحرفان جنسی سادیست دیگر ساخته شده است، اما از میانه تا پایان فیلم دیگر این موضوع برای دِیزی جوان نه فقط جدی بل که تبدیل به قضیه ای حیثیتی می شود.

اما به راستی تعریف آمریکا از آزادی چیست؟ چرا باید در کشوری که ادعای آزادی و رویای آمریکایی را در بوق و کرنا میکند چنین وحشی گری های وحشتناکی وجود داشته باشد؟ اما انگار بعضی ها هم که نمی شود نام انسان را برایشان استفاده کرد معنای آزادی را اشتباه فهمیده اند و فکر می کنند آزادند تا هر غلطی که خواستند انجام دهند! اما آزادی اینگونه و به این معنای سخیف نیست، آزادی تا جایی معنا می دهد که موجب آزار و اذیت و آسیب زدن به دیگران نشد، آزادی ای که موجب سلب آرامش و آسایش دیگری شود و باعث آسیب فیزیکی و یا روحی به فرد دیگری شود یک آزادی تقلبی است و دیگر اسمش حتی آزادی هم نیست بل که سو استفاده از عنوان «آزادی» است، در واقع مثل گرگی در پوستین میش این مقوله هم به معنای ظلم و آزارگری ست در پوشش آزادی. در جوامعی که دموکراسی وجود دارد «مفهوم حقیقی آزادی» وجود دارد اما انگار آمریکا از این قاعده مستثنی است و یا مفهوم آزادی را به کل اشتباه متوجه شده است.
و اما سوال اصلی این است در آمریکا یک فرد روانی و خطرناک که انحرافات جنسی دارد کی و چگونه مجازات بدی ها و کیفر اعمال کثیفش را دریافت می کند؟ قانون چگونه به شخصی اجازهی ارتکاب به چنین جرم و جنایاتی را میدهد؟ وقتی شخصی با افتخار از عمل قبیح و ناپسندش فیلم میگیرد و آن را در اینترنت آپلود می کند و بدون کوچک ترین ترسی آن را در معرض نمایش عموم قرار می دهد پس یعنی اجازه هم از قبل صادر شده است. این بی تفاوتی و «عدم مداخلهٔ قانون» در چنین مسائلی که از قضا اتفاقاً باید به آن ها ورود کند تا حق را از دل ناحقی ها بستاند و این آه و افسوس عبث، بی فایده و مذبوحانهٔ پلیسی که نشان می دهد واقعاً هم دستش بسته است و کاری از او ساخته نیست خود به مثابه دامن زدن به فساد و بالارفتن آمار جرم و جنایت و تعرضات جنسی قلمداد می شود. پلیس یک فرد است و طبق دستورات و سلسله مراتب به وظیفه اش عمل می کند منتهای کار مشکل سیستمی ست که چنین قوانین بیهوده ای را پایگذاری کرده که قدرت عمل به موقع و کنشگری بجا را از همان پلیس مسئول که کارش مبارزه با جرم و جنایت است دریغ می کند.
اما این یعنی همیشه باید فردی مثل «دِیزی» در جامعهٔ آمریکایی وجود داشته باشد که آنقدری انسان و باشرف باشد که با تماشای چنین کلیپ تلخی تا این اندازه روح و روانش آزرده شود که خواب را از او بگیرد و زندگی اش را مختل کند و در آخر با کنش قهرمانانه اش مثل انتقام جویان و یا مرد عنکبوتی و… به کمک شخصی که مورد تعدی و ظلم قرار گرفته بشتابد؟ خب طبیعتاً این چنین کنشمندی های اخلاقی_انسانی ای مختص پروتاگونیست های فیلم های تخیلی کمپانی مارول و دی سی است و نه عالم واقع و رئالیته. نکتهٔ مهم دیگر این است که هنجار های اخلاقی و حتیٰ ارزش های وجودی_فطری یک فرد سالم هرگز به او اجازه نمی دهد که به شخصی دیگر تعمداً و بدون هیچ گونه دلیل واضح و مبرهنی آسیب برساند؛ همان طور که آدلر در روانشناسی فردی اش می گوید انسان سالم فردی ست که فطرتاً به طور ذاتی میل به کمک و همیاری کردن به هم نوعش را دارد، پس میل به خوبی کردن و خوب بودن و دست یاری به سمت دیگری بردن خود دال بر سالم بودن روان فرد است. پس اگر در مقابل فردی میل به آسیب زدن فیزیکی یا روانی به هم نوعش را داشت انسان سالمی نیست بل که بیماری ست که نیاز به درمان دارد.

کمی دربارهٔ شغل دِیزی:
کار دِیزی عملاً قضاوت گری ست! قضاوت این که ویدئویی در اینترنت باقی بماند یا خیر؛ تصمیم گیری این که ویدئویی آنقدر خشن نیست و نیاز به حذف شدن از فضای اینترنت را ندارد و یا آن قدر خشن و فیر قابل تحمل است که نباید حتی لحظه ای دیگر در اینترنت باقی بماند و باید بلافاصله از فضای مجازی به کل حذف شود. به همین واسطه دِیزی و دیگر افراد حاضر در این شرکت صبرسوزِ طاقت زدا باید هر روزه تعداد زیادی کلیپ های ناهنجار و دهشتناک را نظاره کنند که خود این عمل و تکرار هر روزه اش روی ناخودآگاه تأثیرات مخربی گذاشته و آسیب های جبران ناپذیر بر روی عرصهٔ روان فرد باقی می گذارد. کار در این کثافت خانهی ابدی به قدری سخت و صعب است و تماشای کلیپ های داخل مانیتور به قدری مشمئز کننده که دِیزی حاضر به تماشای پورن است تا دیدن بقیهی کلیپ ها، به طوری که در همان شروع کار دوست دیزی که میز کارش درست در کنار اوست به او میگوید:« مجبور نیستی همهاش را تا انتها ببینی» اما او در پاسخ میگوید:«تماشای پورن بهتر از تماشای قتله!» به نوعی کار کردن در این شرکت توان سوز به مثابه کار در جهنم است، چرا که فرد روان خود را در ازای مبلغی ناچیز برای گذران زندگی در این شغل گرو می گذارد و چیزی جز رنج و سختی و آسیب روحی عایدش نمی شود. اما کاراکتر دِیزی با همین نگاه قضاوت گری اش تصمیم به پیگیری ماجرا را از میان گزینه های دیگر روی میز انتخاب می کند؛ او از درون تمامی وجوهات ماجرا را به نحوی ذوابعاد می سنجد و بعد از قضاوت کردنش در حکم قاضی در آخر رأی خود را صادر می کند و به این نتیجه می رسد که عملی که روی دختر جوان انجام گرفته نه فقط ظالمانه و نادرست بل که خصمانه و سعبانه است، در واقع آن حجم از خشونت عین وحشی گری ست! به همین دلیل است که دِیزی منفعل بودن را تاب نمی آورد و با خود می گوید که این جنایت آشکارا نباید بی پاسخ باقی بماند به همین خاطر هم خودش دست به کار می شود تا احیای حقوق و صیانت از حق زن مورد ظلم واقع شده را به سرانجام برساند. در همان ابتدا رئیسِ دِیزی (کریستین پاول) در کمال آرامش سخنان و شیوهٔ رویکرد شرکتی را به زبان می آورَد که در عین این که سویه هایی اخلاقی به خود می گیرد علاوه بر آن نویدبخش ترویج آزادی بیان است او می گوید:«به یاد داشته باشید، ما سانسورچی نیستیم! ما ناظر هستیم.» رئیس در این جا با خونسردی هر چه تمام تر در حال آموزش ناظران است و با رِندی ردفلگ ها را بهتر بگوییم مرزهای بعضاً اخلاقی را هم به بازی می گیرد و هم به همه گوشزد کرده و توضیح میدهد او در ادامه می گوید:« شما پُست های گزارش شده را بررسی می کنید که شاید خطر قرمزها را رد کرده شاید هم نه که به آن ها تیکت می گوییم، اگر تیکتی قوانین منحصر به شرکت مارو نقض می کرد آن را حذف کنید اگر نه روی تایید کلیک کنید، همین.» او صریحاً برای همه مشخص می کند که چه زمانی می توان برخی از کلیپ های عملاً خشن و یا توهین آمیز را به جای حذف تأیید کرد! بدون این که نه اهانت و یا سوءتفاهمی صورت بگیرد و نه مشکلی حقوقی برای شرکت پیش بیاید مثلا رئیس در بخشی از صحبت هایش می گوید:«فیلم مردی که یه خرگوش رو میکشه شکنجهٔ حیواناته و باید حذف بشه، اما فیلم مردی که یه خرگوش رو میکشه و بعد میخورتش می تونه آشپزی محسوب بشه و باید باقی بمونه؛همیشه نیّت رو در نظر بگیرید.» در واقع شرکت دائماً در لب مرزی باریک در حال حرکت است و انگار که روی لبهٔ یک تیغ در حال پیشروی ست و این نشان دهندهٔ ترفند هوشمندانهای است که این شرکت یعنی بیگارخانهٔ آمریکایی به کار میبرد و مانع از افتادن آن در منجلابی میشود که از آن انتقاد میکند.
همین جا این نکته را هم باید ذکر کرد که فیلم مخاطب را در موقعیت های اخلاقی عجیبی قرار میدهد، اثر به نحوی از ما می خواهد و یا در برخی سکانس ها عملاً ما را در وضعیت قضاوت گری کردن و تصمییم گیری های سخت قرار میدهد. حقیقتاً اگر ما در آن موقعیت مشخص بودیم چه تصمیمی می گرفتیم؟
دربارهٔ فیلمنامه و شخصیت پردازی، دوربین و کارگردانی : فیلم هم در متن خوب عمل می کند و هم در اجرا؛ فیلمنامه به حدی دقیق و اندازه ای نوشته شده و دیالوگ نویسی های فیلم در خدمت پیشبرد درام اثر هستند؛ دوربین هم به اندازه ای که باید حد نگه دار است و تکنیک به خوبی بسته به لزوم و ایجابِ تصویر مورد استفاده قرار گرفته در نتیجه فیلم از ابتدا تا میانه با کشمکش موجود در تاروپود اثر مخاطب را درگیر خود کرده و عملاً از میانه تا انتها در تعلیق غوطه می خورَد و عملاً در سکانس هایی به طرز عجیب خوبی دلهره آور عمل می کند.
دوربین به قدری خوب و اندازه کاراکتر «دِیزی» را می سازد و شخصیت پردازی می کند که ما دائماً در جای جای اثر به فکر سرنوشت این دختر تنهای قصه هستیم. کاراکتر دِیزی عملاً به دو بخش اصلی منقسم می شود یعنی رویه و قوس شخصیتی دِیزی قبل و دِیزی بعد از تماشای کلیپ شکنجهی دختر جوان با هم متفاوت است پس کاراکتر یک سِیر درونی شخصیتی و تغییر و تحول منحصر به فردی را طی می کند و با توجه به نوع رفتارهای او متوجه میشویم که دِیزی دیگر آن دختر سابق نیست چرا که او از درون تغییر کرده است، او بعد از تماشای کلیپ دیگر نمی تواند بی تفاوت باقی بماند و احساس می کند باید اقدامی خاص انجام دهد تا قلب و روحش آرام بگیرد و تا انتها باز هم به اندازه ای محسوس تغییر می کند چرا که انسانیت کاراکتر احساس لزوم می کند که او باید تغییر کند چون که هم انگیزه ای نو به دست آورده است و هم این که وجدانش تاب بدی و ظلم بیجا را ندارد این یعنی تغییرات شخصیتی اش هم ایجاب دارد و هم در متن و هم در اجرا، ساخته و پرداخته می شود. می بینید، کاراکتر دِیزی دارای درونیات است، احساس دارد، فکر می کند، تصمیم می گیرد و عمل می کند و به مرور قوام گرفته و شخصیت پردازی اش کامل می شود.
به نوعی کاراکتر دِیزی از جهان اسبق خود فاصله می گیرد و به جهان جدیدی وارد می شود، او با پا گذاشتن به جهان تازه و البته سیاه بدیع در واقع شرارت ریشه دوانیده در دنیای واقعی را دنبال می کند تا با عدل و اخلاق خود ریشهی این شر شیطانی ضدانسانی را بخشکاند تا کسانی که تا این اندازه بی رحم هستند سزای اعمال کثیفشان را ببینند. اما کاراکتر دِیزی چرا تا این حد باورپذیر و همراهی برانگیز می شود؟ فقط به خاطر تصمیماتی که در راستای محکوم کردن ظلم ظالم و عدالت محوری می گیرد؟ خیر، قطعاً این همهی ماجرا نیست او در این حین اشتباهاتی هم می کند و تصمیمات بسیار بدی می گیرد، او در عین عدالت خواهی اتفاقاً تصمیمات غلطی هم می گیرد اتفاقاً ما به او از دل همین نقص ها و بی تجربگی هایش نزدیک می شویم چون سِیری طبیعی، ارگانیک و ملموسی را طی می کند. به عنوان مثال دِیزی ناگهان به یک استراتژیست نابغه یا یک هکر کامپیوتر ماهر تبدیل نمیشود بل که از همکار آسیایی اش که برنامه نویس است کمک می گیرد تا اطلاعات و لوکیشن شکنجه گر ها را به دست بیاورد.
دانیلا ملچیور، جوئل فرای و جرمی آنگ جونز نقشهای فرعی را ایفا میکنند و در حد تیپ باقی می مانند اما تیپ های خوب و کارایی هستند که در اندازه ای که باید وظایف خود را در جریان درام اثر انجام می دهند و در لحظاتی چند به کمک دِیزی می آیند. رابطهی خوب و دوستانه ای هم بین این ۴ همکار شکل می گیرد از استراحت های زمان ناهار گرفته تا شوخی های شب مستی در بار. در همین حال، دانیلا ملچیور نقش بهترین دوست صمیمی و صبور دِیزی را بازی میکند که ایده هایش اغلب تکاندهنده است. جوئل فرای با انرژی ناپایدار، نقش پسر بد دفتر را بازی میکند که به نظر میرسد همیشه در آستانه یک انفجار است. و جرمی آنگ جونز در نقش تازهکار دفتر، سادهلوحیِ از حدقه درآمده را به نمایش میگذارد، و به قدری بامزه و دوستداشتنی ست که همکارانش شرط میبندند نفر بعدی که عصبانی میشود، او خواهد بود.

یک مشاور (تیم پلستر) هم در شرکت وجود دارد که عملاً هیچ کاره است و بابت هیچ کاری نکردن پول می گیرد! این مشاور بی سواد عملاً یک مدل دست انداختن و نقد کاپیتالیسیم و نگاه بالا به پایین و کالایی سرمایه دار به کارمند است. سرمایه دارانی که افراد را استخدام می کنند تا در ازای مبلغی ناچیز برایشان کار کنند اما روح و روان، مشکلات و مسائل همان افراد که برای رأس هرم پول می سازند برای سرمایه دار کوچک ترین اهمیتی ندارد. پس یک مشاور ابله را صرفاً به جهت رفع تکلیف استخدام می کنند که با کارتن خواب های بی سواد خیابانی هیچ تفاوتی ندارند تا صرفاً ظاهر را حفظ کرده باشند و این توجیه را داشته باشند که ما برای کارمندانمان ارزش قائلیم، ببینید هر شخصی بابت این کار طاقت فرسا که عملاً نابودکنندهی روان است روانش رنجیده شد به مشاور مراجعه کند تا حالش خوب شود. اما چه مشاوری؟ مشاوری که نه روان و نه روانشناسی می فهمد، نه حتی علم کمک کردن به کسی را دارد. لمپنی مفت خور که هیچ کمکی به هیچ کدام از کارمندان نمی کند چرا که هیچ شناختی از روان افراد و حتی حیطهٔ کاری خود ندارد! او حتی کار خود را هم بلد نیست و به هنگام صحبت های کارمندان درحال نقاشی کشیدن است! این نشان از بی اهمیت بودن کارمندان برای شخص مشاور و ناشی بودن و بی سوادی او در زمینه روانشناسی است. حضور مشاور عملاً توهین به کارمندان است و یکی از درست ترین نقد های فیلم است؛ همچنین یک طنز تلخ، یک شوخی خوب با سرمایه داری و امپریالیسم که هم واقعی ست و هم بسیار موشکافانه و عمیق. به عنوان جمع بندی نهایی باید اذعان کرد هدف این فیلم صرفاً دفاع از حقوق زنان نیست بل که فیلم اول از همه در مسیر دفاع از حق و حقوق انسان ها و انسانیت قدم برمیدارد و بعد با تیغ برّای نقد به بررسی ریشه ای و حتیٰ آسیب شناسی موضوعات متعددی از جمله: کار، ظلم، روان، آزادی، عدل، اخلاق و قانون می پردازد. فیلم دغدغه مند است و نقاد، کاراکتر اصلی فیلم یعنی «دِیزی موریارتی» ناظر محتوایی ست که هم کنشگر است و عصیان گر و هم جویای حق است و طالب عدالت. خوشبختانه این فیلم هرگز سویه های فمنیسم رادیکال احقمانهٔ امروزی را به خود نمیگیرد و در دام جنسیت زدگی و مردستیزی نمی افتد با این که قصه و خط اصلی پیرنگ، داستان یک زن را روایت می کند که از ظلمی که توسط یک یا دو مرد به زنی دیگر اِعمال می شود و از دیدن آسیب فیزیکی وحشتناکی که او می بیند آشفته حال می شود و در صدد نوعی انتقام جویی و برقراری عدالت می افتد اما فیلم به قصه اش پاییند است و دوربین هم به درستی بدون هیچ گونه جانب داری مردستیزانه ای پشت کاراکتر زن خود می ایستد چرا که دوربین هم به مانند کاراکتر اصلی اثر به دنبال شفاف سازی، رسیدن به حقیقت و برقراری عدالت است.



