لطفا شکیبا باشید ...
صفحه اصلی > نقد > نقد فیلم > : «ایستاده بر سکوی افتخار» | نقد فیلم سرخ‌پوست

«ایستاده بر سکوی افتخار» | نقد فیلم سرخ‌پوست

| «ایستاده بر سکوی افتخار»

| نقد فیلم «سرخ­‌پوست»

| نویسنده: امیر میرزائی

| نمرۀ ارزشیابی: 4 از 4

همین ابتدای متن می­‌خواهم ادعایی را مطرح کنم که شاید در نگاه برخی، ادعای بزرگی به نظر آید: «سرخ­‌پوست» نه­‌تنها از بهترین آثار دهۀ 90، بلکه بی‌­شک از بهترین آثار تاریخ سینمای ایران است. چنان باکیفیت است که یادآور سینمای جذاب و درگیرکنندۀ کلاسیک امریکا است و به چنان انسجام حیرت­‌انگیزی رسیده که اتفاقی مبارک در سینمای ایران است، و این را باید به فال نیک گرفت.

از عنوان اثر آغاز کنیم. «سرخ‌­پوست» اشاره به یکی از شخصیت‌­های محوری اثر دارد. احمد سِیف، زندانی پنهان‌­شده به خاطر رنگ پوستش «سرخ­‌پوست» نامیده می­‌شود. این لفظ علاوه بر معنای ظاهری، معنایی دیگر نیز دارد؛ معنایی که با رجوع به تاریخ می‌­توان آن را دریافت. می‌­دانیم که سرخ­‌پوستان مردم بومی قارۀ امریکا بودند که پیش از هجوم اروپاییان، در امریکا زندگی می‌­کردند. نکته‌­ای در خصوص سرخ­‌پوستان وجود دارد که عنوان فیلم در همین نکته معنادار می­‌شود. نکتۀ مورد نظر از این قرار است: سرخ­‌پوستان به‌­واقع مورد ظلمِ مهاجمین اروپایی واقع شدند. به عبارت دیگر لفظ «سرخ‌­پوست» با مفهوم «مظلومیت» گره خورده و در این اثر نیز احمد سیف به‌­ناحق زندانی شده و ناعادلانه است اگر اعدام شود. به همین خاطر عنوان «سرخ­‌پوست» یادآور مظلومیت و محق­‌بودن اوست و کاملاً متناسب با موقعیتی‌ست که او در آن قرار گرفته.

ابتدای فیلم را به یاد آوریم. دوربین از بالا (آسمان) به پایین (زمین) می­‌آید. تعدادی از افراد را می­‌بینیم که دور یک چوبۀ دار ایستاده‌­اند. سپس دوربین عقب می‌­کشد. در تمام این بخش آنچه اصل است، چوبۀ دار است و افرادِ دور آن همگی فرع­‌اند. گویی چوبۀ دار قرار است نقشی جدی در قصه داشته باشد که این­‌گونه مورد اشاره و پرداخت قرار می‌گیرد. در واقع همان ابتدای کار نقش اساسیِ چوبۀ دار در ذهن مخاطب کاشته شده و مخاطب انتظار دارد که در ادامه، این نقش به طور پررنگ‌­تری برایش ملموس شود. 

منتقل‌شدن نقش جدی چوبۀ دار در همان ابتدای فیلم

در ادامه وقتی پای شخصیت‌­ها به میان می‌­آید، پیرمردی را به نام سید داوود می‌­بینیم. به او محول شده که چوبۀ دار بسازد اما معتقد است که با چنین کاری برکت از زندگی‌­اش رخت برمی‌بندد و نفرین زن و بچۀ مردم زندگی­‌اش را تباه می‌­کند. اگر به تصویر دقت کنیم، می­‌بینیم که سرگرد جاهد -با بازی نوید محمدزاده- پارچه‌­ای را که دور دست سید داوود بود، دور گردن او می­‌پیچد. این پارچه یادآور طناب دار است. اکنون سید داوود در موقعیت سختی گرفتار شده چون سرگرد جاهد به واسطۀ جرم سابقِ او تهدیدش نیز می­‌کند. و گویی اکنون طناب دار دور گردن سید داوود است. نگاه بهت­‌زدۀ سید داوود به علاوۀ پارچه‌­ای که دور گردن اوست، استیصال و درماندگی‌­اش را نمایش می‌­دهد.

تناسب موقعیتِ دشوار اخلاقی‌ای که سید داوود در آن گرفتار شده با پارچه‌ای که یادآور طناب دار است

در ادامه گفتگوی سرهنگ مدبر -با بازی مانی حقیقی- و سرگرد جاهد را می­‌بینیم. مدبر در خصوص درجۀ جاهد صحبت می­‌کند و می‌­گوید گفته شده که درجۀ جاهد برای ریأست شهربانی کم است. به دوربین دقت کنیم. دوربین از شانۀ جاهد مدبر را نشان می­‌دهد (نمای over shoulder). این نما ضمن نمایش گفتگوی این دو، نکته‌­ای دیگر دارد. نکتۀ مورد نظر این است که در اینجا درجۀ روی لباس جاهد به طور محوی نشان داده می‌­شود. در نمای بعدی که کاملاً چهره و بدن جاهد مشخص است، به طور واضح‌­تری درجۀ او قابل رؤیت است (یک ستاره نشان از درجۀ سرگردی دارد). در نتیجه نماهای به کار گرفته‌­شده نماهای درست و دقیقی است.

نمای Over Shoulder

تا اینجا هنوز قصۀ اصلی شکل نگرفته. قصۀ اصلی زمانی شکل می‌­گیرد که می­‌فهمیم یکی از زندانیان در سرشماری کم شده. این بخش از فیلم را به یاد آوریم. پس از این­‌که استوار ناجی، تلفن در دست، خبر کم‌­شدن یکی از زندانی‌­ها را به مافوقش می‌­دهد، ­صدای رعد بر تنشِ این بخش می­‌افزاید. اینجا دقیقاً موقعیت بحرانی قصه است. صدای رعد نیز نشان­‌دهندۀ آغاز بحران و از بین‌­رفتن سکوت و آرامشِ پیش از بحران است. گویی دیگر آرامش قبلی به هم خورده و اکنون بحرانِ موجود موقعیت قعلی -و شاید آتیِ- سرگرد جاهد را تحت تأثیر قرار می‌­دهد. نکتۀ دیگری را باید ذکر کرد. اگر دقت کنیم، به محض این­‌که جاهد وارد اتاق می­‌شود (برای آوردن سوهان)، سایه­‌اش روی دیوار می­‌افتد و در تمام این بخش سایه همچنان حضور دارد. در جایی که رو به دیوار مشغول رقصیدن است، گویی دارد با سایه‌­اش می‌­رقصد. به دست‌­ها و شکل انگشتان دقت کنیم (رقصی شبیه به تانگو). به نظر نگارندۀ این سطور، این سایه نشان­‌دهندۀ بُعدی دیگر از شخصیت اوست؛ بعدی که بر خلاف ظاهر جاهد، گویی درون و باطن اوست. در واقع سرسختی و ملاحظات و مناسبات دست و پاگیر نظامی در باطن او جایی ندارد. اما با این خبر خوش (ریأست شهربانی) انگار ظاهر و باطنش تلاقی می­‌کنند. این دوگانگی ظاهر و باطن در جای دیگری از اثر -باز هم به واسطۀ سایه- به ذهن می‌­آید. اگر قسمتی از فیلم را مرور کنیم که سرگرد به خیانت مددکار -با بازی پریناز ایزدیار- پی می‌­برد، می‌­بینیم که باز هم سایه­‌اش در سمت راست تصویر مشخص است. در این قسمت، جاهد لبخند به لب دارد اما طبعاً سایه بدون لبخند است. همین مطلب می‌­تواند بیانگر این باشد که ظاهرِ نظامیِ سرسخت او خوشحال است که مددکار را گیر انداخته (اگر لبخند را در این بخش نشانۀ شادی بدانیم. البته اگر نشانۀ تحقیر یا چیز دیگری هم باشد، باز مرتبط با وجه ظاهری و حرفه‌­ای شخصیت اوست). اما سایه که باطن سرگرد را نمایندگی می‌­کند، این‌گونه نیست. همۀ این‌­ها نشان می­‌دهد که نعمت جاهد -به‌­عمد از عنوان سرگرد استفاده نکردم تا او را از شغل و حرفه‌­اش جدا کنم- الزاماً در شغل و ملزومات حرفه‌­ای­‌اش خلاصه نمی‌­شود و وجه دیگری نیز جدا از ظاهر نظامی‌­اش دارد.

رقص سرگرد با سایه‌اش: دوگانگی سرگرد و سایه، که در این نما گویی به تلاقی می‌رسند
سرگرد و سایه‌اش، نمایی از آشکارشدن خیانت مددکار

برگردیم به جایی که خبرِ کم­‌شدن یک زندانی به سرگرد داده می‌­شود. او مشعول حرف­‌زدن با رئوف -یکی از افرادش- در این خصوص است. در اینجا سرگرد جاهد را می‌­بینیم که اخم کرده. سایه‌­اش همچنان روی دیوار افتاده. منتها واضح است که سایه اخم نمی‌­کند (همان­‌گونه که لبخند نمی­‌زند). صرفاً سایه را می‌­بینیم و این می‌­تواند ادعایمان مبنی بر این‌همانی سایه و باطن جاهد را تقویت کند. نکتۀ دیگری را هم اضافه کنم. در هر دو مثالی که بررسی شد، سایه در سمت راست قرار دارد. در واقع سرگرد سمت چپِ سایه و سایه سمتِ راست سرگرد است. این شاید مرتبط باشد با تلقی عامه از دو مفهوم «راست» و «چپ». منظور به طور دقیق چیست؟ بارها شنیده‌ایم که جهت راست اشاره به نیکی، درستی و بُعد مثبت و جهت چپ اشاره به بدی و بُعد منفی دارد. در قرآن -کتاب دینی مسلمانان که تأثیر جدی‌ای در تفکرشان نیز دارد- هم آمده که نامۀ اعمال نیکوکاران را به دست راست و نامۀ اعمال بدکاران را به دست چپ آن‌ها می‌دهند (به‌ترتیب آیۀ 71 سورۀ اسراء و آیۀ 25 سورۀ حاقه). اشاره شد که سایۀ سرگرد -که او را وجه درونی شخصیتش دانستیم- بُعدی مثبت‌تر و انسانی‌تر نسبت به وجه ظاهریِ و حرفه‌ای او دارد. نمی‌خواهم حکم قطعی بدهم که حتماً عوامل به این دو جهت فکر کرده‌اند و به‌عمد چنین چیزی را در اثر گنجانده‌اند. شاید کاملاً اتفاقی باشد اما شاید هم سازندگان به این امر توجه کرده باشند و از دو جهتِ راست و چپ، چنین بهره‌ای در اثرشان برده باشند.

سرگرد، خشمگین در حال اخم‌کردن و تقابل آن با حالت‌ناپذیری سایه (در این تصویر و دو تصویر بالا، سایه در سمت راست است)

جا دارد از بازی درخشان نوید محمدزاده بگویم. او در این اثر و در این نقش عالی ظاهر شده، تا حدی که این نقش­‌آفرینی را می‌­توان جزو نقش‌­آفرینی‌­های ماندگار تاریخ سینمای ایران دانست. از بدن گرفته تا تسلط روی چهره، او تحسین‌­برانگیز است. به نظر نگارندۀ این سطور، محمدزاده در حال حاضر بهترین بازیگر سینمای ایران است. کافی‌­ست به نقش­‌آفرینی‌­هایش دقت کنیم. اشتیاقی برای همیشه حضورداشتن و پرکاربودن ندارد. ترجیح می‌­دهد فیلمنامه­‌های مناسب با تیم ساخت قابل اعتنا فراهم باشد تا بتواند بازی کند. البته این بدین معنی نیست که همۀ آثاری که او در آن­‌ها نقش‌­آفرینی کرده، آثار باارزش و خوبی هستند. خیر، در کارنامه‌­اش آثار ضعیف هم به چشم می­‌خورد اما در نسبت با سن­‌وسالش، همکاران و نیز بقیۀ آثار خودش، بازیگر به‌­شدت قابل‌­احترامی است.

«سرخ‌­پوست» مصداقِ اثری‌­ست که برای مخاطبش احترام قائل است. گواه این ادعا دقت عوامل در تک‌­تک زمینه­‌هاست. از جلوه‌­های ویژۀ حیرت­‌انگیزش گرفته تا فیلمبرداریِ ماهرانه، از فیلمنامه تا موسیقی و کارگردانی، همه و همه چنان است که زحمتِ توام با دقتِ سازندگانش را نشان می‌­دهد. به عنوان مثال یکی از این دقت‌­های فیلنامه از این قرار است: اثر در سال 1346 شمسی روایت می­‌شود (با توجه به این­‌که مددکار می‌­گوید احمد سیف متولد 1311 است و اکنون 35 ساله است). از ارتباط سال 1346 با قضیۀ اصلاحات ارضی در قصه بهره برده شده. و این امر مرتبط است با تلاش برای به‌­زور تصاحب‌­کردنِ زمین احمد سیف. در اثر شاهدیم که اربابِ ده می­‌خواهد زمین احمد را از او بگیرد. این امر در آن زمان مرسوم بوده. البته بحث اصطلاحات ارضی می­‌تواند عاملی باشد که حق احمد پایمال نشود اما زور احمد به ارباب نمی­‌چربد و به واسطۀ پاپوشی که برایش دوخته‌­اند، او را گرفتار می‌­کنند. همۀ این‌­ها بیانگر این است که عوامل «سرخ­‌پوست» از تاریخ هم در جهت ‌دراماتیزه­‌کردن اثرشان بهره می‌­برند.

با وجود این­‌که در طول اثر چهرۀ احمد (سرخ‌­پوستِ قصه) نمایش داده نمی­‌شود، اما او یکی از مهم‌­ترین شخصیت‌­های داستان است. شخصیت­‌پردازی­‌ای که به واسطۀ اطلاعات مددکار، هم­سلولی‌­ها، زندانی­‌ها و همین‌­طور همسر احمد صورت می‌­گیرد، کاملاً او را برای مخاطب ملموس می­‌کند. در واقع احمد سرخ‌­پوست با وجود غایب‌­بودن کاملاً حضور دارد، و این حضور حضورِ در ذهن و بیش از آن، قلب مخاطب است. او فردی آرام، درونگرا و معترض است. اعتراضش به حق‌خوری‌ای است که صورت می­‌گیرد. برایش پاپوش دوخته­‌اند، اما او اما کوتاه نمی‌­آید و تسلیمِ آنچه ظاهراً پیش­‌رویش قرار دارد، نمی‌­شود (او آن‌­قدر سرسخت است که حتی می­‌گوید اگر موقع فرار تیرش هم بزنند، نمی‌­گذارد بی‌­گناه اعدامش کنند). در خصوص او به یک امر جزئی دیگر نیز در اثر توجه شده. اگر به دستخط او توجه کنیم، آن را شبیه به دستخط کودکان می‌­یابیم. گویی کودکی که به­‌تازگی خواندن و نوشتن را آموخته، متن مورد نظر را نوشته. حتی فتحه، کسره و ضمه (نشانه­‌های زیر و زبری) را در دستخطش می‌­بینیم و چنین دستخطی با شخصیت و شغلش همخوانی دارد. با توجه به این­‌که او کشاورز ساده‌­ای است، قریب به یقین سواد زیادی ندارد و این مطلب در دستخطش نمود می­‌یابد.

پس از احمد سرخ­‌پوست برگردیم به شخصیت اصلی قصه. سرگرد جاهد در یکی از سلول­‌های زندانِ خودش زندانی می‌شود. به بیان دیگر زندانیِ زندانِ خودش می‌­شود. ضمن این­‌که وقتی در سلول است، با تصویری از خودش مواجه می‌­شود؛ نقاشی­‌ای که در آن، طناب دار را دور گردنش نشان می‌دهد. گویی اکنون طناب دار دور گردن خودِ اوست و اگر نتواند از این منجلاب بیرون بیاید، مرگ حرفه‌­ای‌­اش رقم می­خورد! علاوه بر این مورد، مثال دیگری ذکر می‌­کنیم. بخشی از فیلم را در ذهنمان مرور کنیم که به واسطۀ گاز اشک‌­آور می‌­خواهند احمد را از جایی که هست، بیرون بکشند. حتی این خطر وجود دارد که او خفه شود. اما در نهایت نه‌­تنها احمد پیدا نمی‌­شود، بلکه در ادامه وقتی خودِ سرگرد مشغول سیگارکشیدن است، نوعی خفگی را تجربه می‌­کند. گویی هر چه سرگرد مصرتر است و جدیت بیشتری برای پیداکردن احمد به خرج می‌دهد، ناکام‌­تر می‌­ماند. استفاده از همین موارد فیلم را تبدیل به اثری می­‌کند که درخور اعتنا و شایستۀ احترام است.

دستخط احمد سرخ‌پوست

شاید برخی از علاقه‌­مندان به سینما گمان کنند که سینما به منظور این­‌که جذاب و سرگرم­‌کننده باشد، باید تنوع محیطی داشته باشد؛ به این معنا که در طول فیلم، از مکان‌­های متفاوت و متعددی استفاده شود تا همین تنوع محیطی، مخاطب را تشنۀ فیلم نگه دارد. اما وجود فیلمی چون «سرخ‌­پوست» نمونه­‌ای است که قویاً بر این عقیده خط بطلان می‌کشد. سینما با قصه زنده است. هر چند بدیهی است که سینما به خاطر ماهیتِ وابسته به تکنیکش، بدون تکنیک حیات نخواهد داشت، اما تکنیکِ صرف را نباید کافی و تمام‌­کننده دانست. تکنیک از ملزومات سینماست. مشخص است که لازم است اما کافی نیست. چه بسا اثری به‌­شدت تکنیکی باشد اما در نهایت اثر بی‌­ارزشی باشد! عمدۀ فیلم «سرخ‌­پوست» در محیط ثابتی روایت می­‌شود. اما با این حال دارای کشش، همراه­‌کننده و پرتنش است.

 پس از ذکر نکتۀ فوق، بر اجرا متمرکز شویم. واضح است که اجرا همواره نقش مهمی در سینما و باورپذیری برای مخاطبین داشته و دارد. عوامل اجراییِ جلوی دوربین -بازیگران فیلم- تقریباً همگی عالی­‌اند. از نقش­‌های اصلی گرفته تا نقش­‌های فرعی. استوار ناجی، رئوف، سرهنگ مدبر و به طور ویژه همسر احمد سرخ­‌پوست و آن شاهد کرمانی به‌­شدت باورپذیرند.

اکنون بپردازیم به یکی از نقدهای مشهوری که به «سرخ‌­پوست» وارد دانسته‌­اند. یکی از جدی­‌ترین نقدها به «سرخ­‌پوست» نقد به پایان‌­بندی آن بود که همچنان هم از سوی برخی مطرح می‌­شود. این نقد هم در زمان اکران هم بعدتر به «سرخ­‌پوست» وارد شد. اکنون می‌­خواهیم نشان دهیم که چرا این نقد نقدِ واردی نیست. گفته­‌اند که تصمیم پایانی سرگرد جاهد مبنی بر آزادکردن احمد سیف کاملاً غیرمنطقی، باورناپذیر و تحمیلی است. اما این­‌گونه نیست. نیما جاویدی در مقام کارگردان اثر در نشست خبری فیلمش، در پاسخ به همین نقد به پایان‌­بندی، توضیح منطقی­‌ای می‌دهد. محتوای بیان او این است که تحول شخصیت اصلی در دلِ اثر کاشته شده. او می­‌گوید: «ضرب­‌های تحول سرگرد جاهد در جاهای مشخصی گذاشته شده. قطعا واضح نیست. نباید هم باشد.» در واقع در دلِ فیلم بذرهای چنین تحولی وجود دارد و وجود این بذرهای کاشته‌­شده به منظور تحول سرگرد منطقی و باورپذیر است. این ضرب­‌ها را به طور مشخص بیان می­‌کنیم.

یکی از این ضرب‌­ها جایی‌­ست که یکی از زندانیان پس از صحبت در خصوص احمد سرخ‌­پوست، درخواست مرخصی می‌کند. او می‌­خواهد دخترِ بیمارش را ببیند. به همین خاطر مرخصی می­‌خواهد. وقتی چنین مسئله­‌ای را مطرح می‌­کند، سرگرد جاهد فوراً و قبل از تمام‌­شدن جملۀ زندانی، این اجازه را به او می‌­دهد. این یعنی شرایط زندانی را درک می‌­کند و سد راه نیاز دختر به پدر و محبت پدرانه در آن موقعیت خاص نمی­‌شود. در جاهای دیگر نیز نشان می‌­دهد که انسان قسی­‌القلب و خودمحوری نیست. مثلاً وقتی همسر احمد طناب دار را می‌­بیند، در را می‌­بندد تا طناب دار صحنۀ اعدامِ قریب­‌الوقوعِ احمد را در ذهن همسرش تداعی نکند. در ادامه لیوان آب به دستِ همسر می­‌دهد و او را مطمئن می‌­کند که همسرش در زندان است و جای نگرانی نیست. 

تا اینجا به نقاط قوت اثر پرداخته شد. اما آیا هیچ نقدی به «سرخ­‌پوست» وارد نیست؟ باید گفت هر چند با اثرِ شگفت‌آوری طرفیم که قطعاً نقاط قوتش بسیار برجسته و تحسین‌­برانگیز است، اما با این حال نقدی نیز به آن وارد است. نقدِ نگارنده مرتبط با نقض آداب و مناسبات زندان از سوی افرادی‌­ست که موظف به رعایت آن‌ها هستند. مثالش از این قرار است: در همان ابتدا وقتی سرگرد و سید داوود در اتاق حضور دارند، استوار ناجی را می‌­بینیم که بی‌آن‌که در بزند و بدون کسب اجازۀ ورود، وارد اتاق می‌شود. در جایی دیگر وقتی رئوف یکی از زندانیان -حبیب رضایی- را می‌­آورد که گویی احمد را موقع فرار دیده، بدون این­‌که در بزند، وارد می‌­شود. در واقع در محیط­‌های این­‌چنینی آداب سختگیرانه‌‌ای وجود دارد که تخطی از آن­‌ها بدون پیامد نخواهد بود. باورپذیر نیست که در چنین فضای نظامی‌­ای، یک فرد بدون اجازه وارد اتاق مافوقش شود، حتی اگر حاوی پیامی فوری و ضروری باشد. ضمن این­‌که سرگرد جاهد را فردی درارای ابهت می‌­بینیم که نمی‌­توان به‌راحتی جلوی او و قوانینش ایستاد. وجود همۀ این­‌ها با رفتار زیردستان سرگرد سازگار نیست.

ورود رئوف به اتاق سرگرد، بدون کسب اجازه

به پایان فیلم بپردازیم. پایان فیلم از یک جهت با تمام فیلم متفاوت است. در طول فیلم هیچ‌­گاه احمد سرخ‌­پوست را ندیده­‌ایم. در تمام فیلم به دنبال اوییم و می‌­خواهیم ببینیم آیا می‌­توانند او را پیدا و سپس دستگیر کنند یا نه. اما پایان فیلم -با این­‌که باز هم احمد را نمی‌­بینیم- با اوییم. در پایان، از منظر (pov) او، همه­‌چیز را می‌­بینیم. گویی در پایان به او نزدیک­‌تر شده­‌ایم. حتی صدای نفس­‌زدنش -که نشان از اضطراب بالایش دارد- به گوش می­‌آید. در انتها با بخشش سرگرد جاهد، احمد دوباره آزادی‌­اش را به دست می‌­آورد. او که در تمام فیلم در زندان محصور بوده، اکنون آزادی‌­اش را در دل طبیعت به دست می­‌آورد، گویی طبیعت آغوش باز کرده تا سرخ­‌پوستِ آزاد را محکم در بغلش بفشارد. و همواره در یاد خواهد ماند آن اشک و خندۀ پایانی همسرش با موسیقی بسیار زیبای انتهایی!

پایان فیلم تماماً از زاویۀ نگاه احمد روایت می‌شود (نمایی از پایان فیلم)
گره خوردن مفهوم «آزادی» با حضور در «فضای باز طبیعت» و تقابل آن با «فضای بستۀ زندان»

در نهایت باید «سرخ­‌پوست» را اثری جذاب و شدیداً لذت‌­بخش دانست؛ اثری که لایق توجه و تقدیر است. «سرخ­‌پوست» آن‌­قدر ارزشمند است که حتی اگر بخواهیم به‌عمد نادیده­‌اش بگیریم، قدرتش را به مخاطب تحمیل کرده و احترام مخاطب را طلب می­‌کند. دست‌­کم برای منِ نگارنده به‌­قدری عزیز و باارزش است که جایگاه ویژه­‌ای در ذهن و قلبم دارد. هر چیزی که مرا به یاد این اثر بیندازد -از عنوانش گرفته تا نما یا سکانسی از آن- لبخند را بر لبم می‌­نشاند و وجودم را غرق در لذت و احترام می­‌کند.

تاریخ: 30 فروردین 1404

پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید