لطفا شکیبا باشید ...
صفحه اصلی > ضد یادداشت > نقد > : ساختمانِ روایی معیوب | نقد فیلم شیفت آخر

ساختمانِ روایی معیوب | نقد فیلم شیفت آخر

| « ساختمانِ روایی مَنقصت »
| ضدیادداشت فیلم « شیفت آخر»
| نویسنده: نیما داداش پور
| نمره ارزشیابی: 1 از 4

«شیفت آخر» با عنوان آلمانی قهرمان (زن)، داستانِ پرستار جوانی در یک شیفت شلوغ و کم پرسنل است. قصه‌ای پراسترس اما ناکارآمد از منظر حسی. به عبارتی هرچه قدر اثر جلو می‌رود و مانند یک مسابقه پرآدرنالین عمل می‌کند، نوع روایت و تاثیر متقابل آن برمخاطب مقنع و کافی نیست. حال بیایید با مشخص نمودن ستون فقرات اثر، گریزی به اشکالات ساختاری و روایی اثر بزنیم.
کنش اصلی و پیش برنده قصه، استمرار در مراقبت فعال و نفس‌گیر برای بیماران طی یک شیفت 24 ساعته است. حال این شیفت پرتنش با دو بحران کمبود زمان و نیرو نیز مواجه است. در نگاه نخست، اثر با این کنش محوری دارای یک انسجام ارگانیک می‌باشد، اما نوع روایت خواه‌ناخواه با گذشت زمان برعلیه این انسجام اولیه حرکت می‌کند. به عبارتی، اثر با وجود داشتن ستون فقرات قابل بیان و درک، در تبیین آن از دل صحنه‌ها و مواجه‌های گوناگون دچار سردرگمی در روایت می‌شود. منظور از سردرگمی، صحنه‌هایی است که اثر به صورت اپیزودیک و چه بسا تصادفی از ملاقات پرستار (فلوریا) با بیماران نشان‌مان می‌دهد. ایجاب هرکدام از این صحنه‌ها در چیست؟ چه قدر کنارهم قرار گرفتن این صحنه‌‌ها در جهت گسترش کنش محوری عمل می‌کند؟ و پرسش اساسی‌تر: آیا اثر موفق می‌شود به وسیله مجموعه ملاقات و رسیدگی‌ها حسی واحد و همراهی‌برانگیز به وجود آورد؟
ابتدا ایجاب صحنه‌ها را بررسی می‌کنیم. کارگردان با استناد بر ستون فقرات، بیشتر بر ریتم اثر متکی است تا وجود مستقل هرکدام از صحنه‌ها. به عبارتی، در هیچ یک از مقاطع داستان، اثر موفق نمی‌شود مسئله بیماران را برایمان ملموس سازد، زیرا هرکدام را به یک دید و در یک خط می‌بیند. این نگاه مکانیکی اتفاقاً مقابل نیت انسانی فیلم‌ساز قرار می‌گیرد. البته با وجود این پارادوکس، هیچگاه فیلم از سوژه‌هایش سوء استفاده نمی‌کند و چه بسا موفق به خلق لحظات کوچکِ انسانی مانند بازی شطرنج دو بیمار غیر هم‌زبان نیز می‌شود. با این حال، انتخاب و مکث‌های ناکارآمد کارگردان در ملاقات‌های تکرار شونده پرستار و بیماران، به جای آنکه در جهت بازتاب کنش محوری باشد، باعث پراکندگی روایی و عدم ثبات می‌شود؛ عدم ثباتی که نه فقط خروجی وضعیت بحرانی بیمارستان بلکه بیشتر یک نابسمانی در داستان گویی است. اولین مراجعه فلوریا را به یاد آورید. صحنه‌ای که پرستار باید زن سالخورده و ناتوان را زفت‌و‌رفت کند. میزان مکث و تامل دوربین نه تنها هیچ حسی را منتقل نمی‌کند بلکه اثر را از مقصود اصلی دور می‌کند. این موضوع از طرفی دیگر نیز رقم می‌خورد: داستانک‌هایی که در فیلمنامه نصفه‌و‌نیمه رها می‌شود و حتی گفته نمی‌شود، مانند مرگ و فرار بیماران. بنابراین پرسش کلیدی آن است، که فرایند رسیدگی به بیمارها چه‌قدر در دل درام و داستان جان می‌گیرد تا بیان آن در لایه اولیه و ظاهری کار.
در آغاز متن گفتیم اثر از منظر حسی ناتوان است و نمی‌تواند از خلال ملاقات و رسیدگی‌های پرستار، حسی واحد برانگیزد. اما، حال بیایید کمی بیشتر به این موضوع بپردازیم. یکی از نکاتی محوری در که در نقص کارکرد حسی اثر می‌توان عنوان کرد، عدم تمرکز و وجود یک فرایند در داستان گویی است. علی‌رغم اینکه فیلم داعیه‌‌ی یک شیفت کامل را دارد، اثر شکل و شمایل این چنین ندارد و گویا می‌تواند تا ابد ادامه پیدا کند. جدا از تصویره (کاشت) کفش‌های تمیز و گِلی در انتهای کار، سیر داستان متمرکز و قابل هضم نیست. بسیاری از بیماران را می‌توان حذف کرد یا حتی اضافه کرد. از طرفی، صحنه‌هایی در فیلم وجود دارد که این سوال را به میان می‌آورد که چرا انقدر همه چیز نابسامان است. یعنی، اثر در لحظاتی ایجاب موقعیت بحرانی را نیز از دست می‌دهد. به این علت که مخاطب با چند پاراگراف نهایی فیلم هنوز روبرو نشده است و اگر هم از قبل بداند تفاوتی ندارد؛ زیرا باید نقد به سیستم و کمبود نیرو را از دل این داستان و روایت درک کند.
در طول اثر مدام با کاراکتر (پرستار) حرکت و مکث می‌کنیم درحالی که هنوز به درستی او را نمی‌شناسیم. انگیزه شخصی او چیست؟ نگاه او به وضعیت حاکم در بیمارستان‌ها چیست؟ این پرسش‌ها اتفاقاً در جهت همان ستون فقرات اصلی عمل می‌کند، زیرا هر کاراکتر یک ستون فقرات فرعی برای خود دارد. شخصیت فلوریا به مدد بازی دینامیک و به اندازه لیونی بنش در لحظاتی مخاطب را شخصیت نزدیک می‌کند. از این حیث بازیگری بیش از شخصیت پردازی ویژگی به کاراکتر می‌بخشد. اما با وجود این بازی قابل بحث، پرستار تبدیل به شخصیت نمی‌شود حتی سیر آن را نیز طی نمی‌کند. زیرا اگر اثر را به مثابه میدان یا عرصه درنظر بگیریم، شخصیت در مواجه با چالش و موانع می‌بایست در جهتی سوق پیدا کند. اما شخصیت ایستاست و تحولی پیدا نمی‌کند. شکل پایان یافتن فیلم نیز بر ضد این تحول است. گویا به ما می‌گوید این قصه فردا نیز ادامه دارد و این آدم‌ها محکوم به خدمت رسانی هستند. حتی اگر واقعیت بیرونی (کمبود جهانی پرستاران) را قبول داشته باشیم، نقش فیلم‌ساز پس چیست؟ اوست که باید این معضل بزرگ را نحوی در پرده سینما نشان دهد که تاثیرگذار باشد نه اینکه (با داشتن نیت خوب) در راستای آن قدم بردارد و از مسیر منحرف شود.


پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید