| « تاسیان؛ عشقی هجران »
| یادداشتی بر سریال « تاسیان »
| نويسنده: آریاباقــری
«تاسیان»؛ تازهترین سریال تینا پاکروان « واژه نیست، یک حس است. » شاید کارت پستالی از حس غم باشد، با فیگوری از افسردگی، و عشقی دکوراتیو و بدوی. گویی عاشقانهایاست بدون عشق. همانطور که حس نوستالژیکش بدون پایبندی به تاریخ و جغرافیاست. تاسیان؛ حس ملودرامیاست بدون شفقت و همدردی. شفقتی از روبرو، و نه از درون با شخصیتها یکی شدن. روایتی است پر اشک و آه اما دریغ از ذرهای وفا و همدلی. اثری که نمایشگر همدلیِ شخصیتهاست اما همدلیِ مخاطب را بر نمیانگیزد. صرفا پنداریست از احساسات رقیقۀ زنانه و سرشار است از حس عاشقانهای که رنگ تاریخ به خود گرفته است تا در انبار باروت جدالهای سنتی-سیاسیِ تاریخ ایران لهیب بکشد. با تهرانی آبستن حوادث و در دمادم انقلاب، اما در عمل بسان تهران اوایل دهه پنجاه است. کارتپستالی، تر و تمیز و ویترینی و به کمک پرده سبز، سرسبز. با بهره از جملات قصار کندوها و گوزنها، و به مدد ارجاع به چند چهره نامدار آن ایام. و لابد در میان اینسان طبقات مختلف است که حس تاسیانی جان میگیرد و طهران بدل به تهران میشود.
شاید به علت همین چندگانگی، گنگی و سردرگمی واژه دقیق «تاسیان» است که نمیدانیم حقیقتا با چه چیزی و چه کسانی در سریال طرف هستیم. طرف که را بگیریم و طرفداری کِه را نکنیم. تاسیان؛ واژهایست که اساسا برای ادبیات است ولی کارگردانش با هیجان و ذوقزدگیِ ادبی، هنوز به درک سینماییِ آن واقف نشده، آن را در جامه تصویر در میآورد. به خیال که ادبیات بسان سینماست. به همین علت است که مخاطب بجای آنکه عاشقانهای رابطهساز، همدلانه، شریف و انسانی، از جوانان آن دوران، در دل بحبوحههای انقلاب ببیند، شاهد عاشقانِ بیعملی است که لفظ عشق میآیند اما در عمل، ز غوغای جهان – و ایران – فارغاند و عامل از هم پاشیدن خانوادهها، (لابد به اسم مکافات عشق) میشوند.
شاید به همین علت است که عمق حسهای عاشقانه کاراکترها را متوجه نمیشویم. پیوسته درون خانهها و خانوادهها سرک میکشیم؛ قال و قیلهای سرسامآور اوراکت بازیگرانش را که مداوم به حریم یکدیگر تعدی و تجاوز میکنند شاهدیم اما با هیچیک از آنان احساس نزدیکی و سمپاتی نمیکنیم. هیچ یک از آنان را درک نمیکنیم و خودرا جای آنان نمیگذاریم. ممکن است مست و مسحور پردۀ سبزی از تهران قدیم، به یاد آن دوران شویم اما روابط میان کاراکترها چه؟ در این بستر، نه شعارها، تصمیمات، مستی و ضعف پدر سرمایهدار، جمشید نجات، برای ما ملموس است؛ نه انتخابها و اشتباهات شیریناش عشقی را برای ما قابل درک میسازد؛ نه رقصها و لوندیها و گاهبهگاه تشنجهای مضحک و مصنوعی «مریم» دلی را کباب میکند؛ و نه تحقیرهای مداوم پدر امیر و جوون اول بازی کردنهای امیر و غیره میتواند مخاطب را در تاروپود قصه، فضاسازی داستان سهیم کند. همگی بازیگران – جز صابر ابر تا قسمت دوازدهم – در تیپی قبل انقلابی که تازه ادای بازیگران فیلمفارسی را پنهان و آشکارا در میآاورند، اسیر رنگ و لعابهای تاسیانی از جنس سرگشتگی و گمشدگی بیان احساساتشان شدهاند.
این میان بزرگترین نهاد قصه، ساواک، نیز خانه خاله میشود. و از رعب امنیتیاش به شیوهای دخترانه – لابد تاسیانی؛ اما پاکروانی – کاسته میشود و به جنبههای خالهزنکی، گوگولی و ناز بودن آنها اشارت بیشتری دارد. پس شاید به همین علت است که عبارت «روزی روزگاری ایران» ادامه عنوانش، برایمان مضحک و غیرقابل باور میشود. انگار صرفا سعی داشته به قیمت حفظ وزن و قافیه (ایران و تاسیان)، همان رنگ و لعابهای دخترانه و ناپخته پاکروانی را، از شلنگ تخته انداختنهای دو خانوادۀ زوار در رفته، به ناف کل ملت ایران ببندد.
حال آنکه زیست کارگردان، جدا از آنکه بعد از انقلابی است و درکی از آن دوران ندارد بلکه شعاع تجربیات زیستیاش، نهایت بتواند تا لبه تکیهگاه بالکن اعیانی منزل پدریشان، در دورنمایی از ایام «شیرین» جوانی، ایام دانشگاه – که سودای مردی عاشق و قهرمان (و لابد تاسیانی)، از لابلای خطوط نمایشنامهها و فیلمها در وجودش پر میکشید و خیالاتش را اکلیلی میکرد، پرتو بیفکند. شاید تاسیان این باشد؛ قدم زدن در خیالات رنگارنگِ ایام تار و رنگ رفتۀ جوانی، و مجدد رنگ زدن آن بواسطه حسی از دست رفته؛ تاسیانی، برای بازیابی.
توامان با غمی جانکاه و دور از دسترس، از معشوقی محال و دریغ شده. در واقعیت، محو نا-بوده و در تصور، غریبانه ترک شده. براستی شاید همان خیالات باشد که لحظات وصال امیر/خسرو و شیرین را (تنها در قسمتهای آغازین) زیبا و دلنواز پیش میبرد. براستی شاید تاسیان این باشد. روایتی در وصف وصال، روایتِ نفسی حیران و عشقی هجران – و نه روزی روزگاری ایران !