✧ نویسنده: طاها حامدی
مقدمه
در سال 1978 هالیوود بر خود لرزید. فیلمسازی بنام “جان کارپنتر” که پیش از این در دو فیلم کارگردانی و در دو فیلم دیگر نویسندگی کرده بود، با ساخت اولین فیلم از مجموعۀ “هالووین” ژانر وحشت را دگرگون کرد.
“جان هاوارد کارپنتر” زادۀ 1948 در نیویورک، ساخت اولین فیلمهای کوتاه خود را قبل از دوران دبیرستان و با یک دوربین 8 میلیمتری آغاز کرد و با علاقهای که به فیلمسازی داشت وارد دانشگاه هنرهای سینمایی کالیفرنیا شد. امروز که او به پایان دورۀ حرفه ای خود نزدیک شده است. این کارگردان و آهنگساز را بعنوان یکی از تاثیرگذارترین چهرههای ژانر وحشت و هراس میشناسیم. فیلمسازی با استایل خاص خود در هنر سینما که تاثیری ویژه بر هالیوود گذاشت.
در این مقاله سعی داریم ابتدا نگاهی به آثار ژانری این کارگردان داشته باشیم و سپس به بررسی مولفههای اصلی و سبک فیلمسازی او بپردازیم.

✦ هالووین و خلق لولوخورخورهای نو
میتوان گفت که هالووین (1978) معروفترین ساختۀ کارپنتر است. فیلمی که در سالهای پایانی دهه 70 میلادی بر روی پرده سینما رفت و قدمی روبهجلو برای ژانر وحشت و زیرژانر اسلشر بود. قدمی که میتوان آنرا پلی میان دهه 70 و 80 دانست. میدانیم که در دهه 80 و حتی از همان دوسال آغازین فیلمهای وحشت و اسلشر بسیار ساخته شدند و روز به روز تکامل یافتند اما ریشۀ این عصر طلایی را باید در دهه 70 و به ویژه فیلم کارپنتر جستجو کرد.
از همان دقایق ابتدایی، کارپنتر مولفۀ اصلی سینمای خود تا سالها بعد را به مخاطب معرفی میکند. چه بر سر مایکل مایرز کودک میآید؟ و چه چیز او را تبدیل به لولوخورخورۀ فراموش نشدنی ما میکند؟ جنونیست که او را به جنایتی هولناک در سنین کودکی وا میدارد و پس از آن 20 سال حبس در آسایشگاه روانی، و سپس بازگشت. روی پوسترهای فیلم نوشته شده :”شبی که او به خانه بازگشت”.
در واقع مایکل در تمام این مدت هدفی جز بازگشت به هادنفیلد نداشته، از صحبتهای دکتر لومیس نیز میتوان این را برداشت کرد. مایکل پس از جنایت اولیهاش صحبت کردن را بهکل متوقف کرده، حتی با رواندرمانگر خود نیز صحبت نمیکند. او مانند یک شکارچی صبور است که به انتظار نشسته و زمانی که فرصت بازگشت مییابد به خانه باز میگردد. اما خانوادهای برای مایکل مایرز باقی نمانده، البته بجز یک خواهر ناتنی. “لوری استرود” نوجوانی که درحال گذران زندگی روزمره خود است با بازگشت مایکل درگیر یک کابوس عجیب و غیرمنتظره میشود. اشاره شد که مایکل بجز لوری خانواده ای ندارد و از طرفی او از لحاظ روانی مجبور به گزینش ابژهای تازه است.

لوری به چشم او مثل یک هدف است. هدفیکه به زندگی هدر رفتهاش معنا میبخشد. پس مایکل مانند یک کامپیوتر شروع به اجرا میکند، او دیالوگی ندارد اما انگار میشنویم که با خود تکرار میکند و بارها میگوید:” لوری باید کشته شود”. و این را مانند یک الگوی زندگی برای خود مهم میداند. سلاحی که استفاده میکند همان نوع چاقوی آشپزخانهای ست که اولین قربانیاش را با آن کشتـه بود. گویی این چـاقـو برای مایکل تبدیل به یک مسئلۀ نمادین و مهم شده و در ناخودآگاه او از کودکی جای گرفته است.
ساکت بودن مایکل و نیز ماسکی که همیشه بر چهره دارد، به مرموز بودن و نیز غیرقابل شناخت بودن مایکل منجر میشود، اما همین شرور بیچهره و بیسخن تبدیل به یکی از مهمترین و محبوبترین شخصیتهای نمادین در ژانر وحشت میشود. در واقع کاراکتری که کارپنتر میسازد نه نیاز به بازیگر مشخصی دارد و نه دیالوگ، و نه هیچ چیز دیگری که در یک شخصیت محبوب و معروف عادی دیده میشود.
بیننده او را بخاطر همین ناشناخته بودنش میشناسد. درواقع چیزی که ما از مایکل در فیلم ها میبینیم چیست؟ اینکه همیشه مرموز است، همیشه با ورودش (در شب هالووین) قتلعامی به راه میافتد. هرکس را که سر راه هدفش باشد از بین میبرد و در نهایت اینکه دست از سر لوری بر نخواهد داشت. کارپنتر یک فیگور به ما میدهد: ماسکی سفید، لباسی تیره، چاقوی بزرگ آشپزخانه و سکوتی ترسناک.
میشود بیان داشت که «مایکل مایرز» علیرغم آشنایی ظاهری و بیرونی، برای بیننده، باطن و درونیاتی ناشناخته دارد و چه چیز بهتر از این برای یک فیلم وحشت؟ همۀ ما در ذات میدانیم که بزرگترین ترس بشر، ترس از ناشناختههاست. و جان کارپنتر هیولایی میسازد که هم در یادها میماند و هم برایمان ناشناخته است. ترسناک بودن مایکل یک ترس ظاهری نیست، او ترسناک است و با ورودش، بیننده نفس در سینه حبس میکند. زیرا که مایکل مایرز شخصیتی قابل دسترس و شناخت نیست.
تکنیکی که جان کارپنتر در خلق هالووین بکار میبرد شاید کاملا بدیع نباشد اما قطعا یک گام رو به جلو برای ژانر است. او بجای ماندن در چیزی که هست، رو به آینده حرکت میکند. کارپنتر بجای یک شروع کاملا آرام در دقایق آغازین، مارا به عمق ماجرا میبرد، و ابتدا شوکی داده و کنجکاومان میکند، وقتی که به زمان حال میآییم و با «لوری استرود» آشنا میشویم، همواره این سوال را داریم که چه بر سر آن کودک ابتدای فیلم آمده و باز هم فیلمساز، ما را در آرامش رها نمیکند. مایکل بزرگسال در همان اوایل فیلم باز میگردد.
شاید قدرت یک اثر وحشت در همین است که فرصت تنفس به مخاطب خود ندهد، و استادانهترین شکل آن را در “جنگیر” داریم که حتی در صحنههای آرام اتمسفر حاکم بر اثر ما را میترساند. هالووین نیز این امر را به خوبی پیاده کرده، صحنههای زائد فیلم در حالتی حداقلیست. تا کمی آرام میگیریم با آن موسیقی متن فوق العادۀ کارپنتر مواجه میشویم و باز وحشت شروع میشود. تقریبا از نیمۀ فیلم است که این ترس مداوم میشود و بیننده را میخکوب نگاه میدارد.
کلام آخر؛ اینکه هالووین یک ترس واقعیِ دیداری و در حین ناشناخته به بیننده ارائه میدهد و تبدیل به فیلمی ماندگار در تاریخ ژانر میشود که هنوز بعد گذشت دههها آنرا به عنوان یکی از مهمترین آثار وحشت میشناسیم.
✦ “مه” و یک بدهی پرداخت نشده
فیلم ” مه” در سال 1980 اکران شد و باری دیگر کارپنتر ما را به جهان تاریک و ترسناک خود برد. اولین موضوعی که جلب توجه میکند این است که فیلمساز پس از “هالووین” عملا زیرژانر اسلشر را کنار میگذارد و به مسیری متفاوت میرود. کارپنتر از اینجا نوعی وحشت کلینگرتر و هم نوعی فضاسازی لاوکرفتی را پیش میگیرد، و جالب تر آنکه این اقدام در اوج محبوبیت اسلشرها انجام میپذیرد.

“مه” روایت جامعهایست که تاوان پیشنیان خود را پس میدهد. مردمانی که خودشان هم نمیدانند که درگیر چه نفرین هولناکی هستند. و شهری که تماما بر پایۀ دروغ و فریب و فراموشی بنا شده. در همان ابتدای فیلم پیرمردی را میبینیم که داستانی از زمان بنیان گذاشتهشدن شهر روایت میکند. این سکانس علاوه بر اینکه ویژگی آغازهای درگیر کنندۀ کارپنتر را دارد به ما میگوید که برخی از مردم حقیقت را میدانند و گویی شهر تصمیم به یک انکار دسته جمعی گرفته است. اما همزمان با جشن صدمین سالگرد تاسیس شهر قرار است، یک یادآوری وحشتناک برایشان صورت پذیرد.
کارگردان در بخش آغازین یک نوع معرفی کاراکتر موازی را پیش میگیرد که شاید کمی گیجکننده بنظر برسد اما پس مدتی تمام این شخصیتها و داستانهای پراکنده به یک نقطۀ اتصال مشترک میرسند و اوضاع برایمان قابل فهم میشود. بازهم مثل هالووین اینجا با ناشناختهها سروکار داریم. کارکرد “مه” نیز مثل “تاریکی” است، عنصری که ناشناختهها را به همراه دارد. به بیانی دیگر، ما نمیدانیم که چه چیزهایی ممکن است درون این مه وجود داشته باشد و این حس وحشت به همراه دارد. شخصیتها مه را اطراف خود میبینند و ناگهان کشته میشوند.
بعد از چندین مرتبه تکرار بنا بر قانون آزمون و خطا شهروندان متوجه میشوند که این مه حامل چیزی شوم است. و کمکم شروع به حل پازل میکنند. مجری رادیویی که درون فانوس دریایی شهر کار میکند خود را موظف به نجات مردم و خانوادهاش میبیند و دیگرانی نیز با او همراه میشوند. اما مردم شهر کلید حل این مسائل را ندارند. اینجا مسئلۀ درگیری با یک قاتل چاقو بدست نیست، قدرتی فرابشری در میان است که نه بدنبال نابودی یک یا چند نفر بلکه در پی انتقام از تمامی شهروندان است.
فیلم با اینکه ایده اولیه جالبی دارد و سعی میکند شخصیت هایش را پرورش دهد اما در سطح باقی میماند. در عمل نه میتواند حس ترس را برای مخاطب بسازد و نه میتواند شخصیتهای ماندگار و جذابی خلق کند. شاید مثبتترین نکته آنرا بتوان اتمسفری که در طول فیلم حاکم میشود، دانست. حس غریبی که از یک تغییر ناگهانی در بستر یک جامعه کوچک حاصل میشود.
برای درک بهتر فاصلۀ میان قدرتمندبودنِ ایده و اجرا کافیست، نگاهی به فیلم “خاموشی چراغها” (2016) ساختۀ «دیوید سندبرگ» داشته باشیم. در آنجا نیز مسئلۀ اصلی فیلم ترس از تاریکی است و ناشناختههایی که درون آن تاریکی وجود دارند. همچنان که مه میتواند کارکرد بسیار قویتری در بستر دراماتیک و چه در بحث وحشت داشته باشد (بطور مثال «سایلنت هیل») اما اینجا گویا تمرکز بر خلق حس وحشت در مخاطب نبوده و فیلمساز گویی بیشتر بر خلق آن فضای هراسناک حاکم بر شهر تاکید دارد.
در نهایت باید گفت که “مه” جان کارپنتر یک درام هراسآور تاحدی قابل قبول است، اما یک فیلم وحشت خوب؟ خیر.
✦ تینگ، و ورود رسمی به جهان لاوکرفت
فیلم «موجود» یا «Thing/تینگ» (1982)، براساس رمان “جان کمپبل” ساخته شد و هنوز بعد از گذشت سالها یکی از محبوبترین فیلمهای تاریخ در میان سینما دوستان است. با درخشش “کرت راسل” و کارگردانی کارپنتر فیلم خود را به عنوان یک اثر نمادین در ژانر علمی تخیلی و وحشت در اذهان ثبت کرد.

موجود؛ علاوه بر آنکه امر غریب و مواجهه با ناشناختهها را از زاویهای جدید بازنمایی میکند، به نوعی ورود رسمی « جان کارپنتر» به جهان وحشت لاوکرفتی است. کمی دقیقتر بشویم. هاوارد فیلیپس لاوکرفت (پدر داستاننویسی وحشت) در آثار خود مولفههای خاصی دارد که با آنها جهان این نویسنده را میشناسیم، یکی از آنها وحشتِ کیهانی است که هسته جهان لاوکرفت را شکل میدهد. در این نوع ترس منشأ وحشت ما، بیاهمیتی انسان در مقیاس با کیهان است.
دیگر مسائل مهم در دنیای او موجودات بیگانه، و زوال ذهن (همچون جنون، فراموشی، توهم، پریشانی)، مکانهای نمادین و فضاسازی تاریک و درنهایت علمگراییِ سلبی و بدبینانه (مثل آمیختگی انسان با غیر انسان) است. زمانیکه مولفههای اصلی سینمای کارپنتر (بخصوص از موجود به بعد) را تحت بررسی قرار میدهیم، میبینیم که وی الهامات بسیاری از لاوکرفت برای فضاسازی و خلق جهان خود گرفته است.
به عنوان فیلم توجه کنید. The Thing در فارسی، به معنای “چیز” است. حتی عنوان دلالت بر ناشناختگی دارد. کاراکترهای ما نمیدانند که با چه چیزی طرفند. آنها در یک مکان ناشناخته زیست میکنند، و در همین اوضاع برایشان بدتر میشود، زمانی که در میان یخ و برف یک شیء مدفون را مییابند. آنها حتی آگاهی ندارند که این “چیز” در میان آنها نفوذ پیدا کرده و کمکم در میان وقایع داستان صرفا به این مسئله پی میبرند که اوضاع عادی نیست. چگونه میتوان با امری که کاملا ناشناخته است مقابله کرد؟ شخصیتهای داستان ما هم نمیتوانند. تنها چیزی که برایشان واضح است این مسئله است که این موجود نامشخص و نامعین درون فرد یا افرادی از میان خودشان سکنی گزیده است.
شک کردنها و اتهامها آغاز میشود. این موجود از هرجهانی که آمده خوب میدانسته که راه نابودی بشریت این است که از درون خودشان به آنها ضربه بزند. پس بجای یک جنگ گسترده فضایی، شروع میکند به ایجاد اختلاف میان انسانها. و در همین حین بزرگترین برگ برندۀ خود را نیز حفظ میکند، ناشناخته میماند و بنابراین ترسناک و شکستناپذیر میشود. زمانی حقیقت از دروغ و انسان از ناانسان قابل تشخیص نباشد پیروزی برایش آسان بدست میآید.
در نهایت، در جریان داستان یک جنگ داخلی میان انسانها شکل میگیرد و کاراکترها به جان یکدیگر میافتند. گویی با یک دادگاه طرفیم که با حضور چندین قاضی برگزار میشود و همان قاضیها همزمان متهم نیز هستند. آیا در پایان بشریت پیروز میشود؟ هنوز بعد گذشت سالها بطور رسمی نمیدانیم. کارپنتر، ما را در ندانستن رها میکند و فیلم را پایان میدهد، گویا قضاوت نهایی را به عهدۀ خودمان میگذارد و ما باید تصمیم بگیریم که آیا بشریت خود را نجات خواهد داد یا تسلیم نیرویی از ورای آسمانها خواهد شد؟
تینگ با آن فضای غریب و ایزولهای که به بیننده معرفی میکند و با شخصیتهای خاص و ماندگارش و با استفاده از فرمول ترس لاوکرفتی موفق میشود که تبدیل به یکی از بهترین آثار علمی-تخیلی/بادی هارور در تاریخ شود، و هنوز که هنوز است تماشای آن برایمان لذتبخش است.
✦ کریستین و تب استیفن کینگ
بلافاصله بعد از “تینگ” جان کارپنتر تصمیم گرفت تا اقتباسی از یکی از داستانهای “استیفن کینگ” بسازد. نویسنده مشهور ادبیات وحشت که پیش از این کوبریک با فیلم “درخشش” از او اقتباس کرده بود. جناب جان کارپنتر سراغ یکی از عجیبترین داستانهای او رفت، یعنی “کریستین” و دست به خلق اثری زد که امروز میتوان آنرا یک کالت کلاسیک نامید. شاید در میان آثار کارپنتر کمتر کسی این فیلم را بیاد بیاورد و یا کمتر کسی از نسل جدید سینهفیل آن فیلم را بشناسد، اما کریستین یک فیلم واقعا جالب توجه است.

داستان حول محور عشق یک نوجوان به یک خودروی قرمز رنگ است بنام کریستین. در همان دقایق ابتدایی، فیلم قرارداد اصلی جهانش را به ما میگوید. اینکه این ماشین عادی نیست و دارای ویژگیهایی فراطبیعی است و البته به همین بسنده میکند تا در ادامۀ فیلم که با یک پرش زمانی چند دههای میجهد تا جزییات را خرد خرد به ما بدهد. فیلمساز جدا از بحث “شروع کوبندۀ” همیشگیاش این نکته را یادآور میشود که شخصیت “کریستین” مهمتر از کاراکترهای انسانی فیلماند.
اگر این ماشین را از داستان حذف کنیم عملا قصهای برای روایت باقی نمیماند. “ارنی” نوجوانی است که دوستان و روابط اجتماعی چندانی ندارد و در مدرسه نیز قربانی زورگویی و تمسخر دیگران است. در یک چشم به همزدن گویی همه چیز برای او تغییر میکند. میل و انگیزهای خاص برای ادامۀ زندگی مییابد. یک خودروی فرسوده و قدیمی که در محلهاش برای فروش گذاشته شده است. کریستین آنچنان در نگاه اول “ارنی” را شیفته خود میکند که در همان دیدار اول ارنی ماشین را خریده و به خانه میبرد.
جهان انسانی چنان “ارنی” را آزرده که وی ترجیح میدهد دلبستۀ یک شیء فلزی باشد. این را بخشهای پایانی به وضوح میبینیم، جایی که ارنی معشوقۀ انسانی خود را بخاطر کریستین کنار میگذارد و با تنها دوست واقعیاش نیز دشمن میشود. این ماشین نه تنها نیاز عاطفی ارنی را تامین میکند و یک عشق دو طرفه میان آنها برقرار شده بلکه کریستین ضعفها و کمبودهای روانی سابقِ ارنی را نیز میپوشاند. کریسـتین به او قـدرتی میدهد تا در برابر زورگویـانی که سـالها عامل تحقیر و آزارش بودند، ایستادگی کند و انتقام بگیرد.
اما بیایید تکلیف خود را با فیلم مشخص کنیم. فیلم “کریستین” اثری قابل قبول و لذتبخش و سرگرمکننده است و با استانداردهای یک فیلم تماشایی هالیوودی همخوانی دارد. بخصوص در دورۀ خود. فیلم، یک درام/تریلر/علمی-تخیلی خوب است که رگههایی از وحشت و بویژه وحشت روانی در آن دیده میشود. شاید بتوان از بزرگترین ضعفهای آن به این موضوع اشاره کرد که ” کریستین” بیش از اینکه فیلمی از جان کارپنتر باشد، فیلمی است از استیفن کینگ.
زمانی که آنرا میبینید همان حس و حال را دریافت میکنید که از سایر آثار اقتباسی از کینگ دارید. کارگردان بجای آنکه متن را برای خود کند و داستان کینگ را در جهان فکری-هنری خود بازآفرینی کند، کاملا به بازی نویسندۀ داستان اصلی تن میدهد و شاید بتوان گفت که از این جهت در این اثر کمی با آن چیزی که از کارپنتر انتظار میرود فاصله احساس میشود. بنوعی ما جهان استیفن کینگ را میبینیم، نه کارپنتر را.
✦ شاهزاده تاریکی و بازگشت به خویش
در 1987 کارپنتر فیلم جدیدی روی پرده برد. “شاهزاده تاریکی” اثری نزدیکتر به سبک شخصیِ او و البته آغازگر مسیر روانشاختیای بود که بعدتر ادامه یافت. بطور خلاصه فیلم درمورد یک شیء باستانی است که در زیرزمین کلیسایی برای قرنهای زیادی مخفی مانده و اکنون کشیشی تصمیم میگیرد به جهت شناسایی این شیء مرموز، تیمی از دانشمندان و زبانشناسان را گرد هم آورد. فیلم در فرم و محتوا ما را بیاد “موجود” میاندازد و به نوعی یک دنبالۀ غیررسمی و معنوی برای آن است و آن فضاسازی و وحشت لاوکرفتی که با “موجود” آغاز شده بود، اینجا نیز ادامه مییابد.

فیلم بطرزی مرموز آغاز میشود و در اُپنینگ هیچ دیالوگی ندارد، تنها لبزدن کاراکترهای اصلی را میبینیم که گویی درباره موضوعی بسیار مهم صحبت میکنند و باعث کنجکاوی بیش از پیش ما میشود، اما در عین حال آغاز گیجکننده نیست. علاوه بر اینکه بعدتر بطور کامل داستان را متوجه میشویم در همین دیالوگهای بی صدا نیز کارپنتر از بیان تصویری قدرتمندی بهره میگیرد و بنوعی ما را به داستان خود همراه میکند. داستان حولمحور یک شیء عجیب است که برای سالهای طولانی در کلیسایی مخفی شده و تنها افراد کمی از وجود آن اطلاع داشتهاند. شیءای خارج از درک بشر که حامل نیرویی شَـرّ است و به منزلۀ پایان انسان بر روی زمین تلقی میشود. زمانی که نیروی شرّ تصمیم میگیرد بازگردد علم و مذهب دست به دست یکدیگر میدهند تا جلوی آنرا بگیرند.
در واقع از تمهای اصلی فیلم میتوان به همین تقابل میان علم و مذهب اشاره کرد، در همان اوایل فیلم، استاد فیزیک دانشگاه در این مورد سخن میگوید. اینکه چگونه تمام دانستههای ما ممکن است بنا به یافتههای جدید علمی فاقد اعتبار باشند و اصلا درک ما از جهان میتواند به کلی اشتباه باشد. جلوتر کشیش به ایمان خود شک میکند و جهانی را متصور میشود که در آن شیطان خود را بعنوان خیر معرفی کرده و انسان برای قرنها در فریب او زیسته است. در اواخر فیلم کاراکتر فیزیکدان سعی میکند با دانستههای علمیاش آنچه را که رخ میدهد، توجیه کند اما زمانی که میبیند با چیزی ورای علم خود سر و کار دارد وحشت میکند. و این کشمکش میان علم و مذهب تا پایان ادامه دارد تا اینکه در همکاری میان این دوست که بشریت نجات مییابد.
فیلم “شاهزاده تاریکی” عنوانی خوشساخت با داستانی جذاب است. اگر آنرا بعنوان تلاشی برای تکرار “موجود” بنگریم، میتوان گفت که چندان موفق نبوده اما زمانی که به آن بعنوان اثری متفاوت و نو نگاه میکنیم؛ با فیلمی قابل قبول طرفیم. یک نوع وحشت ماورایی که حرفی برای گفتن دارد، با یک الهام کارآمد از جهان «اچ.پی لاوکرفت» و سبک ویژۀ کارگردانیِ جان کارپنتر.
فیلمی که بخوبی مسئلۀ ترس از مسائل ناشناختۀ فرابشری را در پیوند با تاریخ و ادیان مطرح میکند و گویی یک تلنگر به انسان امروز است که واقعیت میتواند متفاوت از آنچه که در زندگی عادی خود میشناسیم باشد. چه از منظر مدرن و علمی به آن نگاه کنیم و چه از یک دیدگاه سنتی و مذهبی.
✦ در دهان جنون و جهان لاوکرفت در اوج
در دهه 90 کارپنتر با یک تکامل و تغییر خاص بازگشت. “در دهان جنون” در سال 1994 اکران شد و و جان کارپنتر نه تنها اینبار نه تنها از اسلشر عبور کرده بلکه از آن نوع وحشتی که در آثار دهه 80 خود داشت نیز کمی فاصله گرفت، این فیلم سعی کرد به موضاعاتی بپردازد که محور اصلی رمانهای لاوکرفت بود. یعنی موجودات ناشناختۀ جهانهای دیگر که سعی در ورود به دنیای انسانها دارند، شهرها و لوکیشنهایی که بیشتر توهم مانندند تا واقعی و روزمره. شخصیتهایی که در زندگیشان سردرگم و سرگشتهاند و البته تمام اینها در کنار مسئلۀ اصلی کارگردان یعنی جنون و بریدگی از واقعیت قرار گرفت.

از همان سکانس آغازین میدانیم که با چه جهان سینمایی طرفیم اما داستان کاملا برایمان گنگ است. شخصیت اصلی فیلم وارد تیمارستانی شده و در اتاقی انفرادی بستری میشود. همچنان که در درون سایر کاراکترها ترسی درونی احساس میشود، جان ترنت شروع به روایت قصۀ خود میکند.
داستان دربارۀ ناپدید شدن یک نویسنده بنام «ساتر کین» است که بخاطر نگارش رمانهای ترسناکش بشدت محبوب و مشهور است. نبود وی و به تعویق افتادن رمان جدیدش دردسرهایی ایجاد میکند، طرفدارانش خشمگین میشوند و شهر درگیر آشوب میگردد. جان ترنت که یک بازرس بیمه است برای یافتن او سفری را آغاز میکند و به شهری وارد میشود که تنها در جهان داستانهای ساتر کین وجود داشته.
همینجا و با ورود ترنت به شهر است که مرز میان واقعیت و خیال شروع به محو شدن میکند. ترنت یک فرد منطقی، واقعنگر و دقیق است و تا آخرین دقایق فیلم نیز تلاش دارد که دلیلی منطقی برای آنچه که روی میدهد بیابد. اما در نهایت او نیز در دهان جنون سقوط میکند.
“در دهان جنون” را میتوان یکی بهترین آثار جان کارپنتر دانست حال آنکه بیشتر یک اثر ژانر وحشت با یک تریلر روانشناسانه خوب طرفیم که ذهن مخاطب را به کلی به چالش کشیده و بر سر این موضوع بحث میکند که چه چیز واقعیت است و چه چیز خیال؟ مرز میان جهان داستان و جهان داستان میتواند از بین برود؟ و فیلمساز تمام اینها را در چشم و ذهن ما به یکباره فرو نمیکند بلکه ذره ذره آنرا به خوردمان میدهد و کاری میکند که بیندیشیم و خودمان جوابها را بیابیم.
ترنت، مردی که تا پیش از این حتی رغبتی به خواندن رمانهای ترسناک نداشته ناگهان خود را در جهان یکی از همین داستانهای مییابد و دست و پا میزند که با عقلانیت بر این کشمکش پیروز شود اما در جهانی که جنون سرتا پای آنرا فرا گرفته و دیگر هیچکس نمیتواند واقعیت را از خیالات تمییز دهد، کوشش او نیز بیهوده است و هرچه بیشتر تلاش میکند، بیشتر در دهان جنون فرو میرود.
در کل باید بگوییم که جان کارپنتر بار دیگر موفق میشود که ما را تهییج و سرگرم کند و همچنان اینکه مثل همیشه ما را به تفکر وا دارد، اینبار بیشتر از پیش. و نیز این فیلم را باید یک نوع نقطۀ پایان بر فیلمسازی موفق او دانست. زیرا که پس از این نه تنها این سبک را ادامه نمیدهد بلکه بسمت سرازیری حرفهای حرکت میکند.
✦ اتاق بستری، تغییر، و پایان
در سال 2010 کارپنتر فیلم وحشت دیگری اکران میکند. آخرین اثر سینماییاش تا به امروز. “اتاق بستری” یا «نگهبان» – که نام دیگر آن است – فیلمی است که به کلی از آنچه که کارپنتر در طول سالیان بر روی آن کار کرده بود فاصله میگیرد و فیلمساز ناگهان بسمت و سویی دیگر حرکت میکند.

فیلم داستان دختری ناشناس را دنبال میکند که بر اثر وقایعی در یک بخش خاص در بیمارستانی روانی بستری میشود، و در حین کنار آمدن با سایر بیماران بخش، سعی در حل معمایی دارد که مدتهاست این ساختمان را درگیر کرده است.
نوعی ترس واقعیتر از آثار گذشته در اینجا مطرح است، ترسی برخواسته از یک تروما. از اتفاقی که در گذشته رخ داده و بعنوان یک خاطرۀ بد و ترسناک همچنان شخصیتها را درگیر میکند. دیگر آن بحثی که در خصوص فیلمهای قبلی داشتیم کنار میرود و گویی کارپنتر بجای آنکه بر سبک روایی و فرمی همیشگی خود باشد تغییری اساسی میدهد تا به آثار ترسناک جدیدتر نزدیک شود. فیلم نه شبیه به «هالووین» و »مه» است، و نه نزدیک به جهان و فضاسازی سهگانه لاوکرفتیاش است.
“نگهبان” همچنان که ما را سرگرم و درگیر قصۀ خود میکند اما نمیتوان آنرا یکی از آثار خوب کارپنتر یا یکی از آثار ماندگار ژانر وحشت و حتی یک فیلم خوب نامید. قصه به آرامی جلو میرود، درحالیکه کنشهای کریستن در این بخش مراقبتی بیمارستان را دنبال میکنیم، شخصیتها بخوبی معرفی شده و جا میافتند و حتی یک عنصر ترس نسبتا قابل قبول داریم. اما مشکل اساسی آنجاست که فیلمساز بجای سرنخ دادن ذره ذره و فعال کردن ذهن مخاطب تا پرده آخر ما را فریب میدهد و ناگهان در دقایق پایانی تصمیم میگیرد که حقیقت داستان را برایمان رو کند و آنرا حاضر و آمده به ما بدهد. نتیجه چیزی جز حیرانی و تعجب ناگهانی نیست.
از طرف دیگر فیلم نه تنها مخاطب را در طول روایت با این مسئله که حقیقت چیز دیگریست همراه نمیکند بل مسئلۀ خاصی برای بیان ندارد و تنها بر پایۀ توصیف سینمایی از یک بیماری روانی ساخته شده که اتفاقا در صورت پرداخت صحیح داستان و با یک کارگردانی هوشمندانه میتوانست اثر خوب و دغدغهمندی باشد اما همۀ اینهارا کنار میگذارد تا در بخش پایانی مخاطب را متعجب کند.
جدای از همه اینها فیلم سعی میکند در خلال یک روایت روانشناختی، یک اثر ترسناک باشد، اما بیشتر صحنههای آن بر پایۀ درام و نیز معماست. سعی میکند با چند صحنّ پرورشنیافته از حضور هیولایی ما را بترساند، اما همان صحنه ها نیز آنقدر گذرا هستند و آنقدر زود به آرامش، کات میخورند که حس ترس فراموش میشود، کاملا برخلاف چیزی که در ـهالووین» دیده بودیم.
درکل “نگهبان/اتاق بستری” فیلم بلاتکلیفیاست که سعی در ترکیب المانهای مختلف دارد که در هیچکدام موفق نیست، و در همین حین کارپنتری را داریم که میان سبک قدیم خود و گذر از آن و ورود به دوره جدید سینمای وحشت گیج است و در نهایت به بیراهه میرود.
✦ کلام پایانی / جمع بندی نهایی
«جان هاوارد کارپنتر» در طول 36 سال زندگی حرفهای خود توانست به یکی از تاثیرگذارترین چهرههای سینمای آمریکا و بهویژه در ژانر وحشت بدل شود. با هالووین توانست نقطۀ عطفی در تاریخ ژانر وحشت و به ویژه اسلشرها ایجاد کند. با «مه» اتمسفر دهه 80 میلادی را در قابی تیره و تار زنده نگه داشت. و در «کریستین» یک اقتباس دیدنی از « استیفن کینگ » را برایمان به تصویر کشید.

در فیلم “مـوجـود” ژانر علـمی-تخـیلی را با بـیش از پیش با وحشت در آمیخت و دست به خلق اثری بشدت ماندگار و محبوب زد. در «شاهزاده تاریکی» ما را با وحشتهای نهفته و قدیمیای روبرو کرد که در حالت عادی به آن بیتوجهایم. و در فیلم «در دهان جنون» ما را با تصویر خیالی-واقعی و واقعیتی-خیالی مواجه کرد و درنهایت با فیلم آخر خود تلاش کرد علاوه بر یک واکاویِ روانشناسانه هم به مضامین اصلی خود وفادار باشد هم با مخاطب جدید ارتباط بگیرد.
سینمای او در طول سالیان یک تم اصلی داشت بهنام “جنون”، از مایکل مایرز “هالووین” گرفته تا کریستن “اتاق بستری”؛ و آسایشگاه روانی همیشه برای او مکانی خاص و ویژه بود. مکانی که کاراکتر هایش به آن وارد میشدند اما در آن نمیماندند.
کارپنتر شخصیتهایش را از درون این مکان ویژه عبور میداد و به جهان بیرون باز میگرداند. و جنونی که گاه شروع میشد، گاه درمان میشد و گاه ادامه مییافت – و تا باقی عمر همراه کاراکتر بود.


